مست و ملیح 🍁
قسمت پنجاه و نهم
بدون هیچ حرفی دستم رو از دست نگار كشیدم و رفتم تو . یه راهروی باریك بود كه میخورد به یه حیاط كوچیك و حوضی كه وسطش بود و روبهروی حوض سه تا پله میخورد و میرفت تو خونه . رفتم سمت پلهها و یهو یوسف اومد در . تا دیدمش ، وایستادم . بدون معطلی بهش گفتم :
- تو یعنی نمیدونی پریسا كجاست ؟
- من رو چیكار به پریسا ؟
- حرف مفت نزن . میگی كجاست یا خرخرهت رو پاره كنم ؟
- دارم به زبون آدمیزاد باهات حرف میزنم ، انگار متوجه نیستی .
از پلهها رفتم بالا و هلش دادم كنار و رفتم تو خونه . دو تا اتاق روبهروی هم بود با یه پاگرد و یه مطبخ كوچیك كه جلوش پرده زده بودن . رفتم تو یكی از اتاقها كه رو در و دیوارش هنوز یه سری خنزر پنزر قدیمی وصل بود و اینور و اونورش رو خوب نگاه كردم . بعد رفتم تو اون یكی اتاق . اونجا هم خبری نبود جز دو سه تا عكس قدیمی كه كنار پنجره گذاشته بودن .
روبهروی پنجره یه درخت انار كهنه و خشك شده بود كه از كنارش یه بته انار دیگه سبز شده بود و دو تا انار كال هم روش بود .
یوسف كنار نگار تو حیاط وایستاده بود و درگوشی باهاش حرف میزد . راه افتادم و رفتم تو حیاط و از كنار نگار و یوسف گذشتم و از بغل درخت انار رد شدم . كنارش یه چاقوی زنگ زدهی كهنه افتاده بود كه با پام زدم رفت اون سر حیاط كنار دیوار وایستاد .
مستقیم رفتم تو اتاق كهنهی كنج حیاط . در چوبیاش رو وا كردم و رفتم تو . از قاب در كه رد میشدم ، كلی گرد و خاک ریخت رو سرم و همینطور كه موهای به هم ریختهام رو میتكوندم ، انباری رو میگشتم . هیچی نبود جز دو سه تا كوزه و چند تا كناف نخ قالی كه یه گوشه افتاده بود و خاك میخورد و یه عالمه نقشهی فرش پارهپوره .
اومدم بیرون . كمی به نگار نگاه كردم و شروع كردم به قدم زدن و كفری شدن . یه لگد دیگه به چاقوی رو زمین زدم و باز رفت كنار انار افتاد . گفتم :
- آره ، اینجا نیست . من میرم كلانتری . اینجا پریسا پیدا نمیشه . ملی خودش گفت که یوسف ، زن منو دزدیده ، به خدا خودش گفت .
یوسف از نگار جدا شد و اومد طرفم . یكی دو قدم مونده بهم ، وایستاد .
- اشتباه اومدی .
- من میدونم كار توئه .
- من كاری نكردم ، اومدم اینجا از درد ملیحه ، اومدم دلم آروم بگیره ، همین . من كجا ، پریسا كجا ، تو كجا ؟
- من و پریسا كه یه جاییم ، ولی تو جات جای دیگه است .
- كجاست امیر خان ؟
- پیش ملی خانم ، برو دلش رو باز عاشق خودت كن . نمیتونی ، گورت رو گم كن و نیا تو زندگی دیگرون .
یوسف آروم اومد جلو و دقیقاً زل زد تو چشمهام . صدای نفسهاش رو میشنیدم . خیلی یواش و خشدار گفت :
- ملیحه دلش پیش توئه ، اصلاً منو نمیبینه . تو باهاش چیكار كردی امیر ؟ چرا ملیحه رو از من گرفتی امیر ؟ حالا كه گرفته بودی ، چرا باز ولش كردی ؟ اون حالش خوش نیست ، به خاطر اینكه سركارش گذاشتی . مگه ملیحه چهش بود كه نگرفتیش ؟
- من و ملیحه حسابمون جداست . اصلاً عشقی نبوده ، اگر بوده ، انسانی بوده و فقط به خاطر اینكه به هم احساس داشتیم ، مثل یه دوست فابریك .
- آخه نامرد ! آدم دوست فابریكش رو اینجوری ول میكنه ؟
- اون منو به خاطر تو فروخت ، من نفروختمش ، فقط ولش كردم ، همین !
- اون میمیره ، حالا ببین .
بلند شدم و روبهروی یوسف وایستادم ، دست كشیدم رو صورتم و سعی كردم كمی خودم رو سرحالتر بكنم .
- اون عاشق توئه . باهات لج كرده دیوانه . من بهونهام یوسف . اون خودكشی كرد و فلج شد ، به خاطر تو ، ولی تو بیمارستان ولش كردی ، چون فلج بود . آجر میشكنه ، دل دختری مثل ملی كه داغون میشه . به جای اینكه بخوای من كنارش باشم تا الكی خوش باشه ، خودت دلش رو دستت بگیر تا جون بگیره .
شاید به من بد كرده ، ولی ملی مادرزادی خانومه ، دل خانم رو بشكنی ، سرویست میكنه . من یه عمر با اون همینطوری بودم . باهاش بزرگ شدم . ملیحه واسه من یه عمر خاطره و دلخوشی بود و برای تو رگ دل . من كاری نداشتم با اون ، اینجا فقط تو بیعرضگی كردی ، دختر بدبخت رو ول كردی . من الان اون رو به قدری دور میبینم از خودم و دنیای اطرافم كه بهش فكر هم نمیكنم . میخوام زندگیم رو بكنم ، اگه بذارن .
- من كاری با تو ندارم .
- تو رو جان مادرت اگه پریسا رو ...
- ندیدم ... ن ... دی ... دم !
- گفتم جان مادرت .
- جان مادرم .
راه افتادم سمت در . نگار هم بدو اومد سمت من و گفت :
- وایسا كمی آروم شو ، بعد با هم میریم .
- نمیتونم ، من تا نفهم پریسا كجاست كه نمیتونم آروم بشم . به خدا دارم دیوانه میشم ، به دین دارم دیوانه میشم ، به جان پریسا دارم دیوانه میشم .
لبهام خشك بود و از حرص نمیتونستم فكم رو تكون بدم . میخواستم صد نفر رو بزنم . میخواستم با مشتم بكوبم تو شیشه . دوست داشتم پریسا رو ببینم . خوب ببینم ، آخه این انصافه ؟
نشستم كنج دیوار كاهگلی بغل انار و تكیه دادم بهش . ضعف كرده بودم . از دیروز لب به هیچی نزده بودم و جز طعم خونی آخرین بوسهای كه به پیشونی بیژن زدم ، هیچی حس نمیكردم . نگار كمی بهم نگاه كرد و گفت :
- حالت خوبه امیر؟
تندی رفت تو خونه و یه كاسه آورد و شیر حوض رو وا كرد و بعد از اینكه خاكش رو شست ، پرش كرد و داد بهم . یه كاسه چینی سرمهای رنگ لبپر بود كه ازش یكی دو قلپ سركشیدم و دادم بهش . پا شدم و یه نفس گرفتم و رفتم سمت ماشین . نگار از پشت سرم گفت :
- وایستید ، من هم مییام باهاتون .
ماشین رو روشن كردم و خواستم راه بیفتم که نگار بدو اومد و از جلوی ماشین رد شد و از اونور سوار ماشین شد تا خیالش از بابت نرفتنم راحت بشه . گفت :
- اصلاً چرا اینقدر فكر و انرژیهای بد و منفی تو مغزت پرورش میدی ؟ شاید اتفاق بدی نیفتاده باشه ، شیطونی كرده ، قایم شده . چه میدونم ...
- سه ساعت خونه رو گشتم ، هزار بار دیدم ، قایم شده؟ دیوانه است مگه منو سكته بده ؟ حرفهایی میزنید نگار خانم .
- كلی گفتم كمی آروم بشید .
ماشین رو روشن كردم و خواستم راه بیفتم كه نگار گفت :
- تو رنگ به صورت نداری . یه شربتی ، چیزی بخور ، بعد راه بیافتیم . اینجوری كه خودت رو هم به كشتن میدی . جان من گوش كن . برو خونهی خالهی من ، مادر مهلقا . حداقل اونجا یه چیزی بذار دهنت .
مجبورم كرد كه برم . من همونجا دم در تو ماشین موندم و نگار در خونه رو كه رنگ آبی زده بودن ، كوبید و كمی بعد یه زن مسن بیرون اومد . بعد از ماچ و بوسه با نگار و چند كلمه حرف ، رفت تو خونه . نگار اومد كنار ماشین و بهم گفت :
- یه شربت خاكشیر نعنا بخور ، بریم . من هم باهات دنبال پریسا میگردم ، خیالت راحت .
- من دلم داره آتیش میگیره نگار خانم .
بعد از چند دقیقه مادر مهلقا اومد دم در و سینی شربت رو داد به نگار . اون هم آورد دو تایی لیوانهای شربت رو سر كشیدیم . گفتم :
- بریم .
نگار بدون معطلی سینی رو داد به پیرزنه و سوار شد . خواستم راه بیفتم که مادر مهلقا آروم نزدیك ماشین شد و گفت :
- نگار این چه اومدنیه ؟ كمی میموندی .
- گفتم كه باید زود بریم ، فقط خواستم ببینمت .
بعد برگشت سمت و من و من هم فقط بهش نگاه كردم .
كمی دنبال حرف گشت و بعد به مادر مهلقا گفت :
- البته به خاطر ضعف حال ایشون هم اومدیم که با شربت شما خوب شد .
پیرزنه از شیشهی ماشین یه نگاه بهم انداخت و من گذاشتم تو دنده تا راه بیفتم . رو به نگار گفت :
- والله من كه نمیفهمم چه خبره . صبح كله سحر هم یوسف اومده بود ، اون هم مثل جنها عینهو خودت با عجله كلید باغ انار ننه خانم رو گرفت و رفت .
- باغ ننه خانم ؟!
- باغ انار مادربزرگت دیگه نگار ، یكی دو بار بچگیهات رفتی .
- کلید اونجا رو میخواست چیکار ؟
- نفهمیدم . گفت دنبال یه جای دنج میگرده ، من هم كلید باغ رو دادم بهش .
بابك لطفی خواجه پاشا
اسفند نود و پنج