داستان من یک مادرم
قسمت اول
بخش دوم
همه چیز که مرتب شد دیگه شب شده بود ....
کیسه ی شام رو باز کردم و یکی یک ساندویج مرغ دادم دست بچه ها با نوشابه خوردن و کمی بعد خوابشون گرفت ، امیر رفت بالا ... به هوای اینکه بازی کنه ؛؛ ولی خیلی زود خوابش گرفت و خوابید علی رو کنار خودم خوابوندم .... منو یلدا روبروی هم کنار پنجره نشسته بودیم .... اون داشت به سیاهی شب نگاه می کرد ... هر دو ساکت بودیم .... من بهش نگاه کردم چقدر نگران و دلواپس اون بچه بودم ....
گفتم یلدا جان مادر عزیز دلم تو رو خدا جون مادر این بار کاری نکنی که کسی بفهمه ... سرشو تکون داد و گفت : به خدا این بار من نگفتم خانم موسوی خودش فهمید ....
گفتم تو رو خدا مادر بهانه در نیار این بار بزار سر و سامون بگیریم ؛؛ نگو مادر ,, نگو ,, تو رو خدا جلوی زبونت رو بگیر ... هر وقت چیزی دیدی چشمتو ببند و لب هاتو بهم فشار بده ....
گفت چشم خاطرتون جمع باشه همین کارو می کنم ......
یک کم بعد یلدا هم خوابش گرفت گفتم پاشو برو بالا اینجا نخواب ... من نمی تونم برم بالا تخت رو براش درست کردم و اونم فرستادم بالا و خودم نشستم .......
قطار می رفت ...بسوی آینده ای نا معلوم .. من حتی توی اون شهر یک آشنا هم نداشتم ... اصلا نمی دونستم از قطار که پیاده شدم باید کجا برم و چیکار کنم ...
خودمو دست خدا سپرده بود و می رفتم ......
تکیه دادم به پشتی و چشممو گذاشتم رو هم رفتم به گذشته .... دور ...و دورتر .....
من توی یک خونه ی کوچیک توی ده متری لولاگر بدنیا اومدم و همون جا بزرگ شدم ، خونه ای که همیشه توی ذهنم موند و حتی رویاهای منم با اون شکل گرفت ...
هر وقت احساس تنهایی می کنم و دلگیر میشم خواب اونجا رو می ببینم .....
توی خیابون تنگ و باریکی که دوتا جوی آب به شکل نهر از دو طرفش رد می شد . آبی زلال و تمیز ... چون خیابون ما سرازیری بود شدت آب هم زیاد بود و گاهی از جوی بیرون می زد و وارد خونه ها می شد .....
انتهای یک کوچه ی باریک و تنگ خونه ی ما قرار داشت ...
از در که وارد می شدیم یک ساختمون بود با دو طبقه ... البته که می گم دو طبقه به معنای بزرگی اون نیست چون یک طبقه با چند تا پله پایین تر از زمین و یک طبقه با چند تا پله بالاتر از زمین قرار داشت طبقه ی بالا با یک پاگرد کوچیک فقط دوتا اتاق مجزا داشت ....
یکی خیلی کوچک بود و یکی سه در چهار ، همین ..... و طبقه ی پایین یک زیر زمین برای نشستن و یک آشپز خونه جدا با دیوار های آجری ...
سمت راستش یک اجاق بود که همه ی آجر های اون سیاه شده بود ...... کنار دیوار پاشیر قرار داشت که با دو تا پله میرفت پایین ... که شیر آب انبار اونجا باز می شد و این تنها شیر آب خونه ی ما بود ... اون زمان اغلب خونه ها این طوری بودن ولی ما از نعمت بزرگی بر خوردار بودیم و اون آبی بود که از قنات لولاگر یک راست میومد تو خونه ی ما .... همه ی خونه های کنار باغ لولاگر از این مزیت بر خوردار بودن ... همه ی اون خونه ها مال لولاگر بود و با اجاره های خیلی کم در اختیار مردم گذاشته بود به طوری که اصلا کسی نمی فهمید خونه مال خودش نیست .......
ناهید گلکار