داستان من یک مادرم
قسمت دوم
بخش چهارم
بابام یک کم بهش بر خورد و با ناراحتی گفت : من عادت به پول حروم ندارم می خوام نون حلال سر سفره ی زن و بچه ام بیارم .....
که اینجا دایی اکبر بهش بر خورد و گفت : دست شما درد نکنه مراد جان حالا پول ما حروم شد ؟ صد دفعه به خواهر گفتم تو وجود این کارا رو نداری .....
بابام از جاش بلند شد که از اتاق بره بیرون و تو همون حال گفت : ای بابا من به شما چیکار دارم خودمو میگم چرا هر حرفی رو به خودت میگیری ....
و مننظر جواب نشد و رفت .... چند دقیقه بعد دایی بلند شد و گفت بریم خانم خسته شدم صبح هم خیلی کار دارم ....
مامان با اعتراض گفت : کجا حالا بودین شام هم بمونین ...
دایی گفت : نه دیگه بسه مونه ابراهیم بیا پایین می خوایم بریم پاشو زن ......
مامان با دلجویی داداشش رو بغل کرد و گفت مراد رو که می شناسی منظوری نداره .....
دایی جواب داد : نه خواهر تقصیر منه که به فکر شما ها هستم تا زندگی بهتری داشته باشین اصلا یکی نیست به من بگه به تو چه مرد ؟ ول کن دیگه غلط کنم دیگه از این حرفا بزنم ..... مرده شور این دل منو ببرن ... دستم نمک نداره ...
زن دایی که معلوم می شد همچین بی منظورم نیست دخالت کرد و گفت : صد دفعه بهت گفتم تو بیل زنی باغچه ی خودتو بیل بزن ... برو دیگه همونو می خواستی بهت بگه .....
مامان بیشتر ناراحت شد و گفت : منصوره جون تو چرا آتیش به خرمن می زنی چیزی نشده که ای بابا ....
خلاصه پسراشو جمع کرد و تقریبا بدون خدا حافظی از در رفت بیرون .....
ناهید گلکار