خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سوم

    بخش دوم




    من فهمیدم  بابام هنوز  دلش نمی خواد بره و عذاب وجدان گرفته بود که نکنه نتونسته باشه رفاه ما رو فراهم کنه برای همین قبول کرده بود و با نارضایتی داشت خودشو آماده می کرد .....
    من هنوز درست بد و خوب رو از هم تشخیص نمی دادم برای همین فقط جلوی دوستام و دختر عمه هام پُز می دادم و اون روزا تمام حرف من این بود ,, بله بابای من داره میره خارج ...,, نیس که بابام داره میره خارج ؛؛ وقتی بابام از آلمان اومد میام خونه ی شما ؛؛ و از این حرفای صد من یک قاز زیاد زدم که الان خودم از خودم بدم میاد ........
    و روزی رسید که ما باید از اون خدا حافظی می کردیم ...
     دایی اومد دنبالش و دم در وایستاده بود ... و طبق معمول عجله داشت .....
    مامان آیینه و قران و آب آورده بود تا بابا رو ازش رد کنه ....
    صورت بابام خیلی تو هم بود و انگار دلش می خواست گریه کنه به بهروز گفت تو مرد این خونه ای حواست به مادر و خواهرت باشه دیگه سر شب بیا خونه ...
     منو بغل کرد و گفت : درستو خوب بخون تا من بر گردم ببینم چیکار کردی؟ دکتر میشی یا نه ؟

    گفتم : اوف بابا من از دکتری بدم میاد می خوام خواننده بشم . خم شد و منو بوسید و گفت : تو که بلبل بابا هستی ... دکتر بابا هم بشو دیگه کار تمومه .... بعد رفت سراغ هانیه که داشت ... اشکهاشو پاک می کرد و هی دماغشو می گرفت و اینطوری شدت علاقه شو به بابام نشون می داد ، با اونو و عطا هم خداحافظی کرد و ... به مامان رسید .....
    موقعی که از مامان خدا حافظی می کرد گفت : این کارو تو ؛؛ تو کاسه ی من گذاشتی وگرنه من به گور بابام می خندیدم این کارو بکنم  ... حالام نمی دونم چرا خودمو دادم دست تو و داداشت ..... و رفت...
    مامان با ناراحتی و عذاب وجدان کاسه ی آب رو ریخت پشت سرش ....... 
    سفر بابام نزدیک یکماه و نیم طول کشید ... تو این مدت هر بار که دایی و زن دایی رو می دیدیم برای این که زندگی ما رو از فلاکت نجات داده بودن کلی سر ما منت می گذاشتن .... اونا به هر بهانه ای خونه ی ما بودن و  باید از اونا پذیرایی می کردیم بهشون شام و ناهار می دادیم ...
    تازه طوری بود که انگار بهشون مدیون هستیم ..... اینقدر این حرف رو تکرار کرده بودن که ما هم باورمون شده بود که این اونا هستن که زندگی ما رو می چرخونن در حالیکه تا اون موقع یک قرون کف دست مامان نگذاشته بودن ......
    من که دیگه داشت حالم بهم می خورد ... بهروز هم با اینکه با ابراهیم دوست بود صداش در اومده بود ....
    و گاهی عصبانی می شد و به مامان اعتراض می کرد که چرا جواب اونا رو نمیدی ؟ و تازگی ها از دست ابراهیم هم کفری بود و ازش  فرار می کرد و دیگه از اون خوشش نمیومد ... فکر می کنم متوجه ی نگاه هایی که به من می کرد شده بود ....
    آخه از وقتی بابام رفته بود نسبت به من غیرت زیادی پیدا کرده بود و انگار تازه متوجه ی من شده بود در حالیکه تا اون موقع با هم دوست بودیم و نسبت به من محبت خاصی داشت حالا در مقابل کارای من جبهه می گرفت و گاهی با هم بحث مون می شد ... و شاید به خاطر سفارش بابام توی خونه احساس مردونگی می کرد و حتی گاهی به مامان هم دستور می داد که خوب اونم می زد تو ذوقش ....
    تا اینکه دایی خبر داد بابات با ماشین جدید و  وارد ایران شده و الان تبریزه و داره میاد ... مامان شروع کرد به تمیز کردن و جمع و جور کردن و غذاهای خوشمزه درست کردن ... و همه منتظر شدیم ولی من از همه ،  بیشتر چون اون عشق من بود و خیلی دوستش داشتم و اونقدر دلم براش تنگ شده بود که طاقت نداشتم برای دیدنش صبر کنم با محاسباتی که دایی کرده بود اون باید تا فردا صبح ؛؛؛ یا خیلی دیر برسه تا نزدیک ظهر تهران باشه ..... من و مامان مشغول کار بودیم که باز دایی و زنشو و پسراش اومدن خونه ی ما ... با این حساب که ماشین رو از بابا بگیرن و برن .... طبق معمول ناهار هم بمونن و ما از اونا پذیرایی کنیم  .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان