خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۶   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهارم

    بخش اول



    راننده ما رو برد به یک مهمان پذیر تو خیابون خسروی مشهد ... و من یک اتاق گرفتم و بچه ها رو بردم بالا ...
    اصلا نمی دونستم باید چیکار کنم و الان تکلیفم با وضعی که داشتم چیه ؟ می دونستم که اینجا نمی تونم بمونم و باید یک جایی برای خودم می گرفتم ....
    که تا اول مهر یلدا بتونه بره مدرسه ... رفتم بیرون و برای بچه ها صبحانه بخرم ...یک دونه خامه و یک شیشه مربا و کمی پنیر خریدم و بعد دنبال نانوایی گشتم ، از یک نفر  آدرس گرفتم و رفتم .... وسط یک کوچه باریک نانوایی رو دیدم  .... تو صف وایستادم ... چند خانم هم تو صف بودن از زنی که کنارم بود پرسیدم ... شما می دونی این طرفا جایی هست که با اثاث اتاق اجاره بدن ؟
    گفت : نه من نمی دونم ... یکی دیگه از اون زن ها که حرف منو شنیده بود دخالت کرد و گفت : جا می خواین ؟ گفتم آره شما میشناسین گفت : چند روزه ؟
    گفتم : چند روزه نمی خوام برای یک مدتی میمونم ...
     می خوام با بچه هام اونجا زندگی کنم ... گفت : من سراغ دارم ولی برای مسافره ، اجاره ای نیست ...
    سرشو تکون داد و گفت : با اثاث این طوری گیرت نمیاد .... من دیگه حرفی نزدم ... یک کم بعد دوباره پرسید چند نفرید ؟ گفتم خودمم و سه تا بچه ...
    پرسید : مرد نداری ؟
    گفتم : نه ....
    گفت : می خوای بیای خونه ی ما رو ببینی؟ شاید حاج آقامان با شما کنار اومدن .... پرسیدم این جایی که گفتین خونه ی شماس ؟
     گفت : هان .....
    گفتم :میشه آدرس رو برای من بنویسین خودم میام پیدا می کنم ... قلم و کاغذ از کیفم در آوردم و آدرس رو نوشتم ... پرسیدم همین طرفاست ؟
    گفت : ها ............
    نوبتم شده بود نون گرفتم و رفتم پیش بچه ها که خیلی گرسنه شده بودن ......
    داشتم فکر می کردم چه کاری درسته ؟ آیا برم و اون خونه رو ببینم یا نه خیلی از اون زن خوشم نیومده بود راستش به دلم نچسبید ... بازم فکر کردم ، رفتش ضرر نداره حالا که تا فردا همین جا هستم ...
    ولی زندگی کردن با سه تا بچه تو اون مهمون پذیر کار سختی بود و برای من هم گرون تموم می شد باید تا کار پیدا نکردم دست براه پا براه راه می رفتم  ....
    بعد از اینکه بچه ها سیر شدن ... روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد .....
    یک مرتبه از صدای یلدا بیدار شدم اون باز ترسیده بود و داشت می لرزید و حالش بد شده بود ...
    پرسیدم چی شده مامان جان خوبی ؟ و فورا گرفتمش تو آغوشم و سرشو بغل کردم و به سینه فشار دادم تا آروم بشه گفت: مامان می ترسم .... رفتم دستشویی یک آقایی اونجا بود که من دیدم شکل .... داد زدم نگو ... نگو بهت گفتم نگو ولش کن بیا بغلم عزیز دلم ؛؛ بیا ... تنش داشت مثل بید می لرزید بازم اونو محکمتر  روی سینه ام فشار دادم و نوازشش کردم و در حالیکه به شدت بغض کرده بودم و دلم می خواست های و های گریه کنم گفتم : عزیزم ؛ مادرم ؛؛ دختر خوشگلم ,, فراموش کن انگار ندیدی ..... می خوای با هم بریم حرم؟ آره میای ؟
     گفت : آره خیلی دلم می خواد تا حالا نرفتم و اشکشو پاک کردم و گفتم ببین چطوری مروارید ها رو حروم کردی ؟ دختر شجاع منی ؛؛ دیگه بزرگ شدی به مادر کمک می کنی ... تازه امروز دیدم که خودتو کنترل کردی همین کارو بکن اصلا حرفشو نزن ...... به صورت کسی هم نگاه نکن همش سرت زیر باشه ....
    اون آروم شد ولی من داشتم دق می کردم تحملش برام خیلی طاقت فرسا شده بود ولی به خاطر بچه هام چاره نداشتم ........
    بچه ها رو حاضر کردم و چهار تایی رفتیم برای زیارت ... از دور که نگاهم به گنبد افتاد دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم از همون جا سرِ درد و دلم باز شد ؛؛ اشک ریزون رفتم تو حرم و پشت سر هم می گفتم اومدم آقا ؛؛ اومدم آقا  تا بهم کمک کنی ... منم الان مثل تو غریبم .... اومدم پیش تو تا از من و بچه هام حمایت کنی دیگه تو این دنیا هیچکس رو ندارم کمکم کن آقا ...... شنیدم به خیلی ها کمک کردی حکایت ها برام از مهربونی تو گفتن ولی من اومدم تا با چشم خودم ببینم ، ردم نکن اگر از اینجا رونده بشم دیگه به کجا پناه ببرم ؟



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان