خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت ششم

    بخش اول



    راننده ی تاکسی منو برد به یک میدون همون نزدیکی ها چون چند دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدم ......
    کنار میدون یک مرد ایستاده بود ... من اون جوون رو شناختم و از تاکسی پیاده شدم .... اونم منو شناخت و اومد جلو ... و سلام کرد گفتم چه زود رسیدین ؟
    گفت : خوب من همین نزدیکی بودم ....
    گفتم : میشه اول بگی چه طور جایی دارین ؟ که بیخودی مزاحم شما نشم ...
    گفت : راستش من جای اجاره ای ندارم از حرف هاتون که با بچه ها می زدین فهمیدم غریبین و نمی دونین کجا برین دیدم حتی بچه ها نگران جا هستن و از شما پرسیدن که کجا می خوای برین .....  وقتی از من پرسیدین من ناراحت شدم اگر می تونین جایی بگیرین که هیچ  ؛؛ اگر نمی تونین ما توی خونه مون جا داریم ته حیاط ما دو تا اتاق هست با سرویس برای خواهرم درست کردیم دو سالی زندگی کرد و خونه ساختن و رفتن حالا خالیه یک مقدار اثاث هست برای رفع احتیاج اگر می خواین من با مادر حرف زدم اونم موافقه ...... تو خونه ی ما منم و مادرم ... حالا خودتون می دونین ...
    غافلگیر شده بودم اون دلش برای من سوخته بود ؟ یا می خواست اون اتاق ها رو اجاره بده به هر حال من به دلسوزی اون احتیاج داشتم و قبول کردم برم و اون خونه رو ببینم ..... با هم رفتیم توی همون کوچه ای که سرش وایستاده بودیم ...
    یک کم جلوتر در یک خونه رو زد ... و یک خانم پا به سن گذاشته در باز کرد اونقدر با روی گشاده از من استقبال کرد که همون لحظه ی اول ازش خوشم اومد ... با احترام منو برد تو ..... ساختمون قدیمی و تمیزی بود در حیاط رو نشونم داد و گفت : از اونطرف ...
    گفتم : ببخشید حاج خانم مزاحم شدم ...
    گفت : نفرمایید شما مهمون امام رضا هستین قدمت روی چشم من دختر جان ... از اون طرف برو ببین اگر دوست داشتی بیا بشین ... 
    حیاط خیلی کوچیکی بود که به فاصله ی چند متر از ساختمون اصلی انتهای حیاط دو تا اتاق بود که مثل یک سویئت ساخته شده بود .... پرسیدم از تو اتاق شما باید رفت و آمد کنیم؟ .... یک در توی حیاط بود با انگشت نشونم داد و گفت : نه اینجا یک در هست که به کوچه ی بغلی راه داره ... خیالم راحت شد ... و رفتم اتاق ها رو ببینم ......
    نگاه کردم خوب بود یک هال که کفش موکت شده بود و یک فرش ماشینی هم روش پهن  بود .... سمت راست یک اتاق کوچیک و سمت چپ یک آشپزخونه ی اوپن بود  که فقط چند تا کابیت ؛ گاز ؛ و یک یخچال کوچک  داشت ... و کنار آشپزخونه یک سرویس بود که دوش هم داشت ...
    برای من ایده آل بود .... حالا مونده بود کرایه ی اون که اگر مناسب بود دیگه همه چیز عالی می شد......
    تا همین جا هم به یک معجزه شیبه بود من همینو می خواستم .... با اون زن مهربون و خوش رو می تونستم خیلی خوب کنار بیام پرسیدم ... کرایه اش چقدره ؟
    خنده ی با نمکی کرد و گفت : شما فکر این چیزا رو نکن اگر دوست داری اینجا مال شما ... ما اصلا نمی خواستیم اجاره بدیم ... فکر کن مهمون امام رضا هستی .....
    موی بر تنم راست شد و اشک تو چشمم حلقه زد ... گفتم : آره خودم تا شما رو دیدم فهمیدم منو امام اینجا فرستاده ولی باید کرایه بدم که معذب نباشم نمی خواین قرار داد بنویسین ؟ گفت مگه نگفتی امام تو رو فرستاده پس من با خودش قرار داد می بندم ....
    بعد دستشو گذاشت تو پشت منو گفت : معذب  نباش دخترم ...
    حالا بعدا در موردش حرف می زنیم برو بچه ها تو بیار ... سر و سامون که گرفتی هر چی خواستی بده نخواستی نده کسی به کارت کار نداره .....
    نمی دونستم چطوری ازش تشکر کنم ... یعنی چی باورم نمی شد ما از حرم یکراست رفته بودیم توی اون چلو کبابی ... از قضا امیر از من پرسید مامان حالا چیکار کنیم بازم آواره باشیم ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان