داستان من یک مادرم
قسمت ششم
بخش دوم
من گفتم : نه عزیزم این چه حرفیه براتون جا می گیرم ...
علی با همون بچگی خودش گفت : پس دیگه برای جا گریه نکن ما هر کجا که بگیری زندگی می کنیم ....
یلدا دست منو گرفته بود و گفت بود : همش تقصیر منه مامان اگر من مریض نبودم تو اینقدر اذیت نمی شدی ... و بازم حرف زده بودیم و پسر حاج خانم شنیده بود و اونم که مثل مادرش مهربون بود ...
وقتی ازش پرسیدم جایی با اثاث سراغ نداره دلش برای ما سوخته بود ...... نمی دونم شاید دستی ما رو برده بود توی اون چلو کبابی ..... و من اینو شک نداشتم .....
آقا مصطفی پسر حاج خانم خودش اومد منو برد مهمونپذیر تا بچه ها و اثاثم رو بیارم ..... در اتاق رو که بازم کردم دلم براشون سوخت سه تایی نشسته بودن روی تخت و هیچ کاری نمی کردن ...
گفتم پاشین جمع کنیم براتون خونه گرفتم .... هر سه تا خوشحال شدن و بهم کمک کردن تا وسایل رو جمع کنم کارگر هتل رو صدا کردم ولی دیدم مصطفی هم پایین پله وایستاده و اومد کمک و چمدون ها رو برد پایین .... و قبل از ظهر توی خونه ی جدیدم بودم ......
شاید باور نکنین که حاج خانم برامون ناهار درست کرده بود و ما که رسیدیم چایی هم حاضر بود و اتاق ها رو هم تمیز کرده بود و خودش آیینه و قران گذاشته بود ..... اون به من گفت شماها جابجا بشین امروز بیان خونه ی ما غذا بخورین ....
دست حاج خانم رو گرفتم و گفتم : نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم . نمی دونستم که مردم مشهد اینقدر مهربون هستن ...
گفت : چی میگی دختر جون چرا نباشن همه ی آدما مهربون هستن .....
گفتم : نگین تو رو خدا اینو به من نگین که من آواره ی نا مهربونی آدما هستم ....
گفت : فکر شو نکن برو کاراتو بکن بیا ناهار بخورین ....
برای من و تو وقت زیاده معلوم میشه ما دیگه با هم همسایه شدیم و شاید هم مادر و دختر ....... من اولین کاری که کردم بچه ها رو حموم کردم و خودم دوش گرفتم و بعدم چون کُمدی توی خونه نبود چمدون ها رو مرتب توی اتاق کوچیکه که یک تخت دو نفره توش بود گذاشتم و تازه فهمیدم که به جز تشکی که روی تخته رختخواب دیگه ای ندارم ...... پس باید تا قبل از اینکه شب بشه برم و بخرم ......
ناهید گلکار