خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۰:۵۵   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت هشتم

    بخش اول


    اون روزها هنوز خونه ی ما خالی از شادی بود من هنوز منتظر بابام بودم که از در بیاد و گاهی واقعا احساس می کردم اون هنوز توی زندانه ...
    مامان سر در گریبون خودش و غم هاش بود و این بهروز بود که بار زندگی بی رونق ما رو روی شونه هاش می کشید ... و شبانه روز بدون منت کار می کرد و درآمدش رو هر چی که بود می داد به مامان تا سختی نکشه ...
    اون حالا بیست و سه سالش بود ولی حرفی از زندگی خودش نمی زد ...
    دیگه ما هم دل و دماغ زن گرفتن برای اونو نداشتیم ....... بهروز مهربون از صبح تا غروب توی کارگاه نجاری بابا کار می کرد ... تنها چیزی که از مال دنیا به ما رسیده بود ........
    ولی ارث اون به ما چیزایی بود که ارزشش خیلی بیشتر از این حرف ها بود ....
     تنها دلخوشی من تو اون روز هایی تلخ درسم بود و ساعاتی که توی بیمارستان کار آموزی می کردم ...
    و هر کاری بهم می گفتن با دل و جون انجام می دادم ....
    یک ماه بعد دوباره توی همون بخش کار می کردم ...
    اون روز از صبح چند تا دکتر برای ویزیت مریض اومدن و رفتن ...
    نزدیک ظهر بود که یکی اومد و گفت دکتر بشیری اومده .........
    منیژه سر پرستار بخش ما بود دختر بسیار زیبا و خوش قد و بالایی بود که زبون چرب و نرمی هم داشت و تو کارش هم بسیار دقیق و حساس بود و این طور که ما فهمیدیم همه ی دکترها هم روی کارش حساب می کردن .... دکتر که وارد بخش شد ؛ منیژه فورا خودش به اون روسوند و دنبالش راه افتاد ...
    دکتر بدون اینکه به کسی نگاه کنه یک راست رفت سراغ مریض هاش و همون طور که اخمهاش تو هم بود یکی یکی اونا رو ویزیت کرد برای هر کدوم دستورات لازم رو داد و همون طور که با عجله اومده بود از در رفت بیرون ......
    هیچ حرفی هم با کسی نزد .... وقتی رفت منیژه نشست روی صندلی و دو لبشو به بطور خاصی برد تو دهنش و مدتی همون طور موند و بعد گفت از خود راضی ....
    یک دفعه چشمش افتاد به من که داشتم نگاهش می کردم .... سرشو تکون داد به معنی این که چی میگی ......
    منم همونطور سرم تکون دادم یعنی هیچی ..... بعد با صدای بلند گفت : چرا وایستادی برو سر کارت ..... از لحنش معلوم بود از چیزی خوشش نیومده ....
    آبان ماه بود و هوا کمی سرد شده بود ... از پنجره نگاه کردم داشت نم نم بارون میومد خیلی دلم می خواست توی اون بارون راه می رفتم ... ولی سرم به کار گرم شد تا موقعی که تعطیل شدم ... وقتی از در بیمارستان رفتم بیرون دیدم بارون شدید شده  .... من از بارون خوشم میومد ... و چون دلم بشدت گرفته بود و حال و هوای خوبی نداشتم .....
    از بیمارستان اومدم بیرون و قدم زنون از کنار پیاده رو همون راهی رو که هر بار می رفتم تا به اتوبوس برسم با خیال راحت آهسته رفتم ......  قطره های بارون توی صورتم می خورد و من هر لحظه بیشتر خیس می شدم ... ولی دوست داشتم ...
    دلم می خواست خجالت نکشم و زیر بارون می ایستادم و ساعت ها سرمو رو به آسمون نگه می داشتم ....
    انگار غم مرگ پدرم  هنوز زیر پوستم مونده بود فکر می کردم شاید اون بارون بتونه اونو از تنم در بیاره و بشوره و با خودش ببره ... آرزو داشتم دوباره خوشحال باشم بالا و پایین بپرم و آواز بخونم و برقصم .... آرزو داشتم این بغض لعنتی از گلوم بره بیرون .... دلم می خواست دوباره شوق زندگی داشته باشم .... و هیچ کجا رو نمیشناختم که این رهایی رو به من بده و فکر می کردم که شاید این بارون بتونه تن منو از این غم بشوره و آزادم کنه  ....
    تا ایستگاه چیزی نمونه بود ولی من خیسِ خیس شده بودم که برام اهمیتی هم نداشت .... که یک ماشین کنارم ایستاد و بوق زد ... نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم .... یک کم جلوتر اومد و دوتا بوق زد ... بدون اینکه دقت کنم گفتم گمشو ......
    دوباره بوق زد و پیاده شد و گفت : همکار سوار شو بارون زیاده ......... بیا من می رسونمت ..... نگاه کردم دکتر بشیری بود ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان