داستان من یک مادرم
قسمت هشتم
بخش سوم
وقتی دور هم صبحانه می خوردیم ازش پرسیدم حاج خانم کنجکاو نیستین بدونین من کیم و چرا این وضع رو دارم ؟ نمی ترسین براتون مشکلی ایجاد کنم ؟
علی نشست تو بغلم و پرسید مشکل یعنی چی مامان ما همش داریم ؟
حاج خانم گفت : علی آقای گل یک لقمه بخوره و حرف خوب بزنیم مامانش ........ ببین دخترم اگر لازم بود خودت بهم میگی .... بعدام که صورتت نشون میده که آدم نجیبی هستی و از دامن پدر و مادر پاکی اومدی از همه مهمتر اینه که ... یک زن تنها با سه تا بچه مگه ترس داره ؟ اگر ترسی هست تو باید از ما داشته باشی ..... وقتی مصطفی حال و روزت رو گفت : بهش گفتم برو بیارشون اینجا گیر گرگ نیفتن ... گناه دارن ...
مصطفی گفت از جای تو خبر نداره .... دعواش کردم .... بعد که زنگ زد و گفت تماس گرفتی خیالم راحت شد گفتم اگرم اینجا رو خوشت نیومد ، مواظبت که می تونیم باشیم ...... خوب فکر کردم تو دختر تهرونی حتما اینجا رو نمی پسندی ....
گفتم : نگین حاج خانم در حال حاضر برای من بهشته حتی برای بچه هام نمی دونین تو سه سال اخیر کجاها زندگی کردیم یک روز براتون تعریف می کنم ....
پرسید حالا چطور کاری رو می خوای ؟
گفتم: والله الان که فقط کار می خوام همین .... اگر بتونم کاری پیدا کنم که بعد از ظهرها برم خیلی بهتره چون یلدا می تونه پیش بچه ها باشه اگرم به رشته ی من مربوط بشه که دیگه نور علی نور میشه ....
گفت : صبر کن من به چند نفر سفارش کنم ببینم چی میشه ... خدا کمکت می کنه من می دونم ... دوتا داماد دارم الحمدالله دستشون به دهنشون می رسه .... یک کاری برات جور می کنم نگران نباش .....
ناهار هم درست نکن مصطفی امروز مهمون کرده گفته برامون چلوکباب می فرسته .... منم از خدا خواسته راستش چون ظهر ها نمیاد منم چیزی درست نمی کنم .......... و بلند شد و سینی رو بر داشت که بره من نمی دونستم چی باید به اون زن مهربون بگم ...
سینی رو ازش گرفتم و گذاشتم روی میز اوپن و جلوش ایستادم یک کم بهش نگاه کردم نمی دونست می خوام چیکار کنم ...... دستهامو باز کردم و اونو محکم گرفتم تو آغوشم و دیدم بوی مادرم رو میده ...
اونم شروع کرد به خندیدن و منو بغل کرد و گفت الهی قربونت برم دختر جون تو چقدر مهربونی مادر ...
گریه ام گرفته بود با چشم اشک آلود گفتم : دستتون درد نکنه همین ... دیگه نمی تونم چیزی بهتون بگم .....
سرشو انداخت پایین و در حالیکه می رفت گفت : تو به چیزی فکر نکن با هم درستش می کنیم ....
گفتم : راستی حاج خانم مدرسه ی راهنمایی این نزدیکی ها سراغ دارین ؟
گفت : آره دختر جون دو قدم بالاتره دو سه کوچه بالاتر .....
بعد از اینکه اون رفت ... بچه ها رو به یلدا سپردم و تنهایی رفتم حرم باید می رفتم ، دلم برای اینکه دوباره باهاش درد دل کنم پر می زد .... از حرم که برگشتم مدارک یلدا رو بر داشتم و رفتم برای نام نویسی اون ......
ظهر مصطفی خودش چلوکباب رو آورد دم اتاق ما ....... من درو باز کردم سرش پایین بود ... دسته ی کیسه ای که ظرف غذا ها توش بود رو گرفت جلوی من و گفت : قابلی نداره نوش جان ....
گفتم : تو رو خدا آقا مصطفی بزارین پولشو بدم ...
گفت : این حرفا چیه می زنین ..
همین موقع حاج خانم هم اومد و گفت : ببخشید که فرستادم در اتاقتون گفتم شاید راحت تر با بچه هات بخورین ... من کیسه رو از مصطفی گرفتم و اونم به حاج خانم گفت : مادر چیزی نمی خواهین ؟
حاج خانم گفت : نِه برو به کارت برس ......و از همون در حیاط رفت بیرون و حاج خانم هم رفت...........
مصطفی یک جوون قوی هیکل و ورزشکار بود صورتی مهربون و قابل اعتماد داشت ... و اغلب پیراهن مشکی می پوشید .....
همون شب من سالاد الوویه درست کردم و یک بشقاب هم برای خاج خانم بردم وقتی در راهرو رو زدم مصطفی در و باز کرد و اونو ازم گرفت و کلی تشکر کرد و گفت : من خیلی دوست دارم و مامان حوصله نداره برام درست کنه دست تون درد نکنه ......
دو روزی از این ماجرا گذشت ولی از حاج خانم هیچ خبری نبود منم نمی خواستم مزاحمش بشم ولی دلم می خواست ببینمش و ازش بپرسم که کاری برای من پیدا کرده یا نه چون گفته بود که تو نرو دنبالش می ترسیدم فراموش کرده باشه این بود که ... با خودم فکر کردم اگر امشب هم خبری نشد از فردا برم دنبال کار بگردم ...
من چهار ماه توی یزد زندگی کردم ....... اونجا توی مطب یک دکتر دندونپزشک دستیار بودم و پول خوبی هم بهم می داد ... فکر می کردم این کار برای من از همه مناسب تره .....
ناهید گلکار