خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت نهم

    بخش سوم



    من با چشم خودم دیدم که چه کسی بهم کمک کرد و این شاید برای کسی که اعتقاد نداشته باشه امری محال جلوه کنه ولی من دیگه نمی تونستم انکارش کنم ....
    سر نماز پیشونی به مهر گذاشتم و هر چی در توانم بود با گریه شکر گفتم .... و بعد رفتم به رختخواب ...
    در حالیکه بازم خوابم نمی برد ... بازم دلم برای آینده ی بچه هام می جوشید  ........ و باز یادم اومد که .........

    همین طور که بارون تو سر و کله ام می خورد گفتم شما بشین تو ماشین خیس میشی ، برین لطفا من خودم میرم ...
    نشست تو ماشین و شیشه رو کشید پایین و با دست اشاره کرد و داد زد  سوار شو ... سوار شو ... و در جلو رو باز کرد ...
    من سرمو بردم جلو و گفتم ماشینتون خیس میشه ها بعدا نگی نگفتی ؟
    و در باز کردم و نشستم ...
    با عصبانیت گفت : چرا داشتی تو بارون راه می رفتی مریض میشی حالا اگر هوا گرم بود یک چیزی شاعرانه می شد ولی سرده دختر سرما می خوری کتتو در بیار  ...
    همون طور که رانندگی می کرد دستشو برد عقب ماشین و یک کاپشن آورد جلو و  دوباره گفت : کتتو در بیار اینو بپوش .
     گفتم : نمی خواد ... داد زد یعنی چی ؟ در بیار اینو بپوش ... مریض میشی اونم سخت ؛؛ سینه پهلو می کنی ،، در بیار من نگاه نمی کنم زود باش ....
    کتی که کاملا خیس شده بود به هر سختی بود از تنم در آوردم و بازم با همون سختی کاپشن اونو پوشیدم ... اون داشت رانندگی می کرد و حواسش به من نبود یا اینطوری وانمود می کرد ....
    چون شدت بارون اونقدر زیاد بود که دید ماشین کم شده بود ... و دقت زیادی می خواست تا آدم بتونه تصادف نکنه .........
    وقتی کت رو پوشیدم تازه لرزم گرفته بود و دندونام می خورد بهم ... دکتر بدون اینکه منو نگاه کنه گفت : نمی دونم چرا این کارو کردی؟ ولی کار احمقانه ای بود ....
    گفتم : ببخشید دکتر اینجا تو بیمارستان نیست متوجه هستین ....
    گفت : آخه حرصم می گیره یک آدم عاقل که این کارو نمی کنه ...
    گفتم : شاید منم برای خودم دلیلی داشتم به اینم فکر کنین .... پرسید خونه تون کجاست ؟ دیدم جای تعارف نیست و من دیگه نمی تونم از ماشین پیاده بشوم

    گفتم : ده متری لولاگر ... ببخشید راهتون دور میشه

    گفت : نه خیلی ....
    و سکوت کرد ...
    مدتی همین طور ساکت بود .... بارون طوری بود که انگار با سطل آب می ریختن روی ماشین و گاهی مجبور می شد که خیلی آهسته بره ...

    بالاخره از من پرسید : گرم شدی ؟ بخاری رو زیاد کردم ...
    گفتم : آره بهترم ...
    پرسید : چی شده بود که هوس کردی خودکشی کنی ؟
    از سئوالش تعجب کردم و یک حسی بهم دست داد انگار دلم خواست که درد دل کنم ...
    گفتم : حالا که فکر می کنم بدم نمی اومد این کارو بکنم ... اگرم اینطور بود ناخودآگاه این طوری شد ....
    گفت : تو عشق شکست خوردی ؟
    گفتم : آره شما از کجا فهمیدی ؟ ... عشق بزرگم رو تو زندگی از دست دادم ....
    پرسید : بهت خیانت کرد ؟
     گفتم : نه ولم کرد و تنهام گذاشت و رفت ...

    گفت : به نظرت همیچن آدمی ارزش خودکشی داره ؟ ....
    گفتم : من همچین قصدی نداشتم .... ولی از شدت غم بارون رو دوست داشتم ... کمی مکث کردم و دیدم دلم می خواد حرف بزنم ادامه دادم .... 
    مثل کسی که مدت هاست گِلی شده و به آب هم دسترسی نداره .... یک مرتبه روی سرش بارون میاد فکر می کنه خودشو زیر اون بشوره منم همین حالت رو داشتم .....



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان