داستان من یک مادرم
قسمت دهم
بخش اول
سرفه سینه درد و سر درد همه با هم به سراغم اومده بود ..... و تا شب تب چهل درجه کردم و یک هفته افتادم توی رختخواب و دوبار منو بردن دکتر ...
چون از شدت تب بیهوش می شدم ...... بعد از یک هفته تبم پایین اومده بود ولی هنوز حال خوبی نداشتم که برم دانشگاه یک دوستی داشتم به اسم مینو مرتب تلفن می کرد و حالم رو می پرسید ...
روزی که باید میرفتیم بیمارستان من بازم نتونستم از جام بلند بشم بعد از ظهر باز مینو تلفن کرد و من ازش پرسیدم : دکتر بشیری اومده بود بیمارستان ؟ ...
گفت : آره همون بد اخلاقه ؟
گفتم : اومده بود ؟ چیزی از من نپرسید ؟
گفت : نه برای چی همون جور با سرعت اومد و رفت در ضمن برای هفته ی دیگه بخش ما رو عوض کردن رفتیم بخش جراحی .....
گفتم : چه حیف من بچه ها رو خیلی دوست داشتم ....
وقتی گوشی رو قطع کردم با خودم فکر کردم شاید کاپشنشو هم فراموش کرده وگرنه سراغ منو می گرفت حالا فکر نکنه دیگه نمی خوام بهش بدم ...
کت خودمو چطور ازش بگیرم ؟ .... و تمام فکری که من در مورد اون می کردم همین کت خودم و کاپشن اون بود ......
چند روز بعد که حالم بهتر شد برای این که برم دانشگاه بهروز کاپشن خودشو داد به من و یک ژاکت ضخیم داشت که خودش پوشید ..... و من مجبور بودم که چهار روز با وجدان ناراحت که نکنه بهروز سرما بخوره با کاپشن اون برم بیرون ...
تا روز یکشنبه که دوباره ما باید میرفتیم بیمارستان ... من کاپشن دکتر رو بر داشتم و لای روزنامه بستم و رفتم .......
صبح اول وقت ما رو بردن تو بخش جراحی من چند دقیقه اجازه گرفتم و بدو رفتم بخش اطفال ....
منیژه پشت میز نشسته بود کاپشن رو دادم به اونو گفتم : منیژه خانم ببخشید میشه اینو بدین به دکتر بشیری ؟
گفت : برای چی ؟
گفتم : شما بدین بهشون خودشون می دونن .... و با سرعت برگشتم سر کارم .....
اون روز گذشت و من نرسیدم برم ببینم دکتر کاپشنشو گرفته یا نه و کت منو چیکار کرده ... و باز تا هفته ی بعد هم من باید کاپشن بهروز رو می پوشیدم در حالیکه کاملا معلوم بود مردونه اس .....
هفته بعد همون اول که رسیدم رفتم بخش اطفال این بار منیژه نبود ... توی بخش دنبالش گشتم و پیداش کردم ...
گفتم : سلام ببخشید امانتی دکتر رو دادین ؟ سرشو بر گردوند انگار دلش نمی خواست منو نگاه کنه گفت: بله دادم ...
گفتم : آقای دکتر چیزی به شما نداد ؟
گفت : نه خیر چی باید می داد ؟
گفتم : کت من دست ایشون بود ... اگر اومدن بگین بذارن پیش شما من میام میگیرم ...
پرسید : کت تو دست دکتر چیکار می کنه ؟
یک مرتبه جا خوردم و دستپاچه شدم و برای این که فکر بدی نکنه ، گفتم : اون روز که بارون میومد دکتر منو رسوندن و چون خیس شدم کاپشن شونو دادن به من همین .......... و با سرعت برگشتم به بخش جراحی ......
و تازه اونجا به فکرم رسید که چقدر کار بد و احمقانه ای کردم کاپشن دکتر رو پیش منیژه گذاشته بودم ... نکنه اون در مورد من فکرای بدی بکنه و یا در مورد دکتر ..... ذهنم اونقدر آشفته بود که نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ....
حداقل کاش دیگه دنبال کت خودم نمی رفتم .... آره کار امروزم احمقانه تر از دفعه ی قبل بود ....
اون روز که تعطیل شدیم به ما گفتن چهار شنبه هم باید بریم بیمارستان و اونجا کلاس داریم .... من برگشتم خونه در حالیکه حالم خیلی گرفته بود ...
مامان تا منو دید متوجه شد ، بهروز هم برای ناهار اومده بود خونه .... من جریان رو تعریف کردم ...
بهروز گفت : این بار من میرم سراغش و کت تو رو میگیرم که بدونن خانواده ی تو در جریان هستن ....
گفتم : نه می ترسم بدتر بشه اگر دکتر می خواست کت منو میاورد و می داد به منیژه پس شاید نمی خواسته کسی بفهمه و من کار بدی کردم و با آبروش بازی کردم ....
بهروز گفت : نه بابا ,, مردم عقل دارن می فهمن که اگر تو ریگی تو کفشت بود خوب چرا کاپشن رو دادی به اون پرستار خوب می دادی به خودش .... نه نگران نباش مشکلی پیش نمیاد ...
بعد هم بهاره خانم با آبروی دختر بازی می کنن آبروی مردها که نمیره اگر حرفی بشه برای تو بد میشه ...
گفتم : آره دیگه خدا رو شکر مردا اصلا آبرو ندارن که جایی بره .
خندید و گفت : ما مردیم دیگه ...
و با هم خندیدم ........
ناهید گلکار