داستان من یک مادرم
قسمت دهم
بخش سوم
من فورا کت بهروز رو در آوردم و دادم بهش و کت خودم رو پوشیدم ... بهروز رو بغل کردم و بوسیدم و خداحافظی کردم همون طور که توی بغل بهروز بودم در گوشش گفتم تو رو خدا حالا بپوش که سرما نخوری ...
و رفتم و کنار دکتر نشستم .... تا راه افتاد شروع کرد به خندیدن .... و باز خندید ... یک کم رفت و باز خندید ....... ولی حرفی نمی زد ...
رفتم تو هم و پرسیدم ... به چی می خندین ؟
گفت : به تو ...
گفتم : برای چی مگه من خنده دارم ؟
گفت : آره ... خیلی حالا بازم می خوام تو رو قضاوت کنم .... بازم عقیده ام عوض شد .... باور می کنی از اون روز که دیدمت صد بار عقیده ام عوض شده ..... داشتم میومدم در خونه ی شما که باهات دعوا کنم و بگم چرا کاپشن منو دادی به منیژه و حرف درست کردی ؟ و فکر کردم تو عمدا این کارو کردی که خودتو به من بچسبونی ... و همه تو بیمارستان فکر کنن که با منی ....
گفتم : خوب این چه افتخاریه که من خبر ندارم ؟ شاید هم شما داری این کارو می کنی .... چون اصلا من فکرشم نکرده بودم و نخواهم کرد خاطرتون جمع باشه .... اولا من در مورد این طور چیزا اصلا فکر نمی کنم ... تا برم سر کار و مستقل نشم به هیچ عنوان ...... دوما چرا شما اینقدر از خودتون راضی هستین ؟ ... بدم اومد که در مورد من همچین فکری کردین ....
گفت : تو متوجه نیستی تو بیمارستان چقدر دخترا دلشون می خواد من بهشون توجه کنم ؟ فقط توجه کنم ... همین .....
گفتم : ... حالا من در مورد شما قضاوت می کنم ....
دلیل اون ژست ها و حرکات اضافه ای که از خودتون در میارین تا دوتا بچه رو ویزیت کنین همینه که جلب توجه کنین .... ولی من فکر می کنم به جای اینکه نگاه کنین چهار تا دختر چی می خوان در مورد شما بگن به اون بچه ها فکر کنین که اگر روی خوش داشته باشین و بهشون یک لبخند بزنین چقدر خوشحال میشن .....
گفت : تو هنوز با محیط بیمارستان درست آشنا نیستی ... نمی بینی فورا حرف در میاد منم خیلی برام مهمه که حرفی پشت سرم نباشه .....
گفتم : منم همین طور ولی بهش فکر نمی کنم و ناخودآگاه همیشه خودم هستم نمی تونم به چیز دیگه ای تظاهر کنم ... ولی امروز که دیدم خندیدین تعجب کردم ...
خوش به حال من که هر وقت هر کاری دلم بخواد می کنم ..... شما باید ببینن وقتی دکتر شادکام میاد بچه ها از خوشحالی بال در میارن یک ساعت با اونا میگه و می خنده و من واقعا تحسینش می کنم که اینقدر مریض هاشو دوست داره ......
حرف منو نشنیده گرفت و پرسید : مثل این که عاشق برادرتم هستی ؟ ....
گفتم : آره اون الان به جای بابام از من و مادرم مواظبت می کنه و خیلی مهربونه ....
گفت : مشخصه پسر خوبیه قبول دارم راستش بهش حسودیم شد چون من خواهر ندارم ....
گفتم : ای وای ... برادر دارین ؟
گفت : آره دوتا از من بزرگترن و ازدواج کردن و یکی یک دونه بچه هم دارن ....
پرسیدم : اونام دکترن ؟
گفت : نه کاسب هستن یک شون دیپلم هم نگرفته من توی اونا درس خون بودم ...
گفتم : بابای منم می گفت تو باید دکتر بشی ولی من درس خون نبودم همین پرستاری رو هم نمی دونم چطوری قبول شدم خواست خدا بود ....
نگاهی به من کرد و با لبخند گفت : که با من آشنا بشی ؟
گفتم : ببخشید دکتر بازم دارین به خودتون افتخار می کنین .... نه خواست خدا بود که بتونم کاری رو که دوست دارم پیدا کنم ... من خیلی دوست داشتم خواننده بشم و فکر می کردم جز این هیچ کاری رو دوست ندارم .... ولی حالا می بینم که پرستاری بهترین شغله.... آدم هر روز می تونه خودشو محک بزنه که چقدر انسانه ؟ ... وقتی پرستاری هر ساعت و هر لحظه داری به در گاه خدا و خودت امتحان پس میدی ...
توی این کار یک لحظه نباید از خودت غافل بشی و یادت بره که اون مریض به تو نگاه می کنه و شکستن دل اون یعنی از دست دادن همون لحظه ..... و همون میشه برات گناه و ثواب ... این خیلی جالبه که من شغلی داشته باشم که توی تمام لحظات زندگیم مراقب اعمالم باشم ......
گفت : اگر این طور که تو میگی من مسئولیت بیشتری دارم که .... نمی دونم تا حالا این طوری بهش فکر نکرده بودم .... خوبه .... بهاره ؟ می خوام دوباره در موردت قضاوت کنم ....
گفتم : بفرمایید ...
گفت : تو اصلا احمق نیستی ......
گفتم : دست شما درد نکنه همین هم خوبه که فکر کنین احمق نیستم ولی خودم میگم اون چیزایی که مردم منو با اونا احمق فرض می کنن سادگی و زود باوریه ... و این تو وجود منه کسی نمی تونه عوضم کنه ....
آقای دکتر میشه منو جلوتر پیاده کنین که تو بیمارستان کسی ما رو با هم نبینه این طوری بدتر میشه .....
گفت : حامدم ....
پرسیدم : خوب ؟
گفت : هیچی دیگه اسمم حامده ...
گفتم : باشه ......
از این حرف یکه خوردم من اسم کوچیک اونو می خواستم چیکار .......
گفتم : فکر نکنم به کارم بیاد ....
ناهید گلکار