خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش اول



    با تعجب رفتم جلو و خم شدم و گفتم سلام باز چی شده آقای دکتر؟ ...
    گفت : بیا بشین تا بهت بگم ....

    گفتم : همینطوری بگین چون نمی تونم برای همسایه ها توضیح بدم شما کی بودین  ...... حالا اونا برای من حرف در میارن ...
    گفت : یک کاریش بکن چون واقعا کارت دارم پس برای چی اون روز سوار شدی ؟
    گفتم :خوب بهروز اون روز پیشم بود ... صبر کنین الان میام ... و برگشتم رفتم توی خونه و بهروز رو صدا کردم و گفتم : میشه بلند شی؟ نمی دونم چی شده دکتر بازم اومده میگه کار مهمی دارم ... تو بیا تا من بتونم سوار ماشین بشم ...
    چشماشو مالید و گفت : بهاره دکتره می خواد تو رو بگیره به خدا .... فکر کنم گلوش گیر کرده ...
    گفتم :خودتو لوس نکن بی غیرت داداشم ,, داداشهای قدیم اقلا یک ذره غیرت داشته باش بلند شو بیا دم در تا من بتونم سوار ماشینش بشم و برم ببینم باز چی شده ....
    خندید و گفت : به خدا داره کلک می زنه اومده تو رو ببینه من اگر بیام می زنمش بعد دیگه تو رو نمی گیره .......
    مامان گفت : ولش کن , من میام .... تا اون حاضر بشه یک ساعت طول می کشه ... و همون طور که حرف می زد چادرشو سرش کرد و  راه افتاد  ...
    دکتر دنده عقب اومده بود و سر کوچه وایستاده بود چشمش که به مامان افتاد زود پیاده شد و اومد جلو و سلام کرد ...
    مامان گفت : سلام پسرم بفرمایید تو ...

    گفت : مرسی دیرم شده با بهاره خانم یک کاری دارم خودشون می دونن اجازه می فرمایید با من بیاد ؟
    مامان گفت : خواهش می کنم بهاره خودش تصمیم می گیره ولی خوب دهن مردم رو نمیشه بست ... درضمن از شما ممنونم که اون روز بهاره رو رسوندین این یکی یک دونه ی ماست ...

    گفتم : ایییی مامان ؟ .... 
    دکتر خیلی مودب جلوی مامان وایستاده بود و گفت : بله ؛؛ بله  ,, معلوم میشه ته تاقاریه ....

    مامان گفت : خدا شما رو هم خیر بده که اون روز تو بارون اونو آوردین خونه ... دعات می کنم مادر ......
    دکتر گفت : خواهش می کنم کاری نبود که لطف می کنین منو دعا می کنین ... امری ندارین ببخشید دیرم شده ...........
     مامان اومد دم ماشین و گفت : نه برین خدا پشت و پناهتون باشه ......
     من سوار شدم و یک بای بای با مامانم کردم و راه افتادیم .
    گفتم: آقای دکتر من نظرم در مورد شما عوض شد ....فکر می کردم آدم خشک و یکدنده و بد اخلاقی هستین ولی انگار این فقط شخصیت توی بیمارستان با شماست ... وقتی اونجا شما رو می بینم ازتون می ترسم و زبونم بند میاد .... الان جلوی مامانم مثل بچه های مودب و حرف گوش کن بودین چرا ؟
    خندید .... بازم خندید ...
    گفتم : بازم من خنده دارم ؟ ...
    گفت : نه بازم نظر من در مورد تو عوض شد ... تو خیلی ساده بی ریا با هوش و نترسی ....

    گفتم : و نقش هم بازی نمی کنم مثل شما ...
    گفت : نه نقش نیست توام توی خونه کارایی می کنی که تو دانشگاه نمی کنی یا توی بیمارستان ... این مصلحته که کجا باید چطور رفتار کرد ...
    گفتم : کار مهم شما چی بود؟ با من چیکار داشتین ؟  ... اگر میشه منو سر ایستگاه پیاده کنین این جوری راحت میرم دانشگاه ...

    گفت : خودم می رسونمت ......
    پرسیدم : خودم ؟ آقای دکتر لطفا بگین چی می خواستین به من بگین ؟
     گفت : با من ازدواج می کنی ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان