خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۰۲   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش دوم



    سر جام میخکوب شدم ... یک لحظه فکر کردم اشتباه شنیدم .....
    گفتم : چی ؟
    گفت : واضح و روشن با من ازدواج می کنی ؟

    ... سکوت کردم ..... یک کم خشکم زده بود اصلا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ...
    گفتم : نه ... چرا باید این کارو بکنم؟ .... به خدا ترسیدم فکر کردم توی بیمارستان اتفاقی افتاده .....
    پرسید : واقعا نمی خوای یا داری ناز می کنی ؟

    گفتم : آقای دکتر واقعا نمی خوام ... اولا فکر می کنم خیلی از من بزرگ ترین ... شما چند سالتونه ؟
     گفت : سی و دو سال ...

    گفتم : خوب سیزده سال از من بزرگ ترین ... یا حالا بگو دوازده سال .... همین اختلاف سن کافیه که بگم نه ....  بعدم شما خیلی با من بد حرف می زنین همش به من دستور میدین ,, و یک جواریی تحقیرآمیز منو صدا می کنین .... خوب تا حالا فکر می کردم که دکتر بیمارستان هستین  و من باید حرف شما رو گوش کنم ولی این طوری نمی تونم ........ نه .... نه .... من زیر بار نمیرم .... نه متاسفم ......... نکنه دارین منو مسخره می کنین ؟ یا امتحان ؟ ...
    گفت : نه این کارو نمی کنم ... با تو نه ..... خیلی خوب قول میدم باهات درست حرف بزنم .......

    گفتم : ببینین ؛؛ ببینین ؛؛ الانم لحنتون تحقیر آمیز بود .... اصلا خانواده ی ما بهم نمی خورن مامان منو  دیدین ؟,, بهروز رو هم دیدین .... خوب ما آدمای عادی هستیم ، طبقه ی متوسط به شما نمی خوریم فکر کن مامان من بشه مادر زن شما خیلی خنده داره ........
    اخماشو کشید تو هم و گفت : ولی مامان من شکل مادر توست یک کم پیرتر بهروزم شکل برادرای منه ... من که فرقی بین خودمون نمیبینم ... خونه ی ما تو سر سبیله به خونه ی شما نزدیکه خیلی نزدیک ....
    فکر کنم مامانت با مادر من خوب کنار بیان .....

    با تعجب پرسیدم : راست میگی شما هم محله ای ما هستین ؟
     گفت : آره ....من این طرفا بزرگ شدم .......
    گفتم : به خدا فکر کردم از اعیان و اشرافین ...... تو رو خدا راست میگین شما تو سرسبیل زندگی می کنین ؟
     گفت : مگه عیبی داره ؟
     گفتم : نه ولی من فکر می کردم مامانتون از اون خانم های شیک و متجدد باشه مثل خودتون ....
    گفت : به نظرت من شیک و متجددم ؟  ...........

    رفتم تو فکر بهش نگاه کردم احساس خاصی بهش نداشتم ...
    گفتم : نه آقای دکتر  جواب من منفیه ..... اصلا حالا نمی خوام به این زودی ازدواج کنم منو ببخشید ... میشه منو  پیاده کنین  .......
    دلم می خواست هر چه زود تر از ماشین پیاده بشم  ...........
    گفت : باشه می رسونمت ... اشکالی نداره ... می دونی تا حالا من از کسی تقاضای ازدواج نکرده بودم و اصلا بهش فکرم نکردم .....

    پرسیدم :خوب چرا ؟

    گفت : درس می خوندم بازم قصد داشتم اول مطب بزنم بعد ازدواج کنم ... ولی فکر کردم شاید تو همونی باشی که من دنبالش می گشتم ............
    سرم رو به طرف پنجره کردم صورتم رو نیبنه من نمی تونستم چیزی رو از کسی پنهون کنم آشکار توی صورتم نمایون می شد ....

    چون یک کم دستپاچه شده بودم پرسیدم : شما برای چی می خواین با من ازدواج کنین ؟
     گفت : خوب معلومه به نظرم ... برای من مناسبی دیگه ........ یک جورایی باهات راحتم و احساس خوبی دارم وقتی هم ازت جدا میشم همش بهت فکر می کنم و دلم می خواد ببینمت .... راستش از جر و بحث با تو لذت می برم .....
    گفتم : چشم مامانم روشن اگر می دونست برای چی می خوای باهات بیام حتما نمی گذاشت فقط برای اینکه با من جر و بحث کنی می خوای ازدواج کنی .... تا حالا این جوری ندیده بودم ... پس خوب لازم نیست این همه خودتو به دردسر بندازی صبح به صبح بیا در خونه ی ما و من با بهروز میام دم در توام منو برسون ... تو راه با هم جر و بحث می کنیم  .... این که دیگه ازدواج نمی خواد ...
    خنده ی بلندی کرد و گفت : همین جواب ها رو دوست دارم ... خیلی راحتی و با اعتماد به نفس خوشم میاد ... منظورم این بود که از حرف زدن با تو لذت می برم .....
    گفتم : نه ؛؛ فایده نداره آقای دکتر ببخشید ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان