خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت یازدهم

    بخش سوم



    رسیدیم دم دانشگاه نگه داشت و گفت : مطمئنی که عقیدت عوض نمیشه چون من اهل دوباره گفتش نیستم اگر می خوای بهت فرصت بدم فکر کنی .......
    گفتم : نه ..... نمی تونم شما رو هم سر کار نمی ذارم .....
    گفت : پس لطفا به کسی نگو از تو خواستگاری کردم ... میشه ؟
    گفتم : چشم آقای دکتر ...

    خنده ی تمسخر آمیزی زد و من پیاده شدم و اونم گاز داد و رفت .....


    علی با جفت پا پرید روی پشتم و چنان از خواب پریدم که نفسم بند اومد هراسون پرسیدم ساعت چنده ؟
     یلدا گفت : ده صبح ...

    گفتم : خدا منو بکشه چقدر خوابیدم ... باید غذا درست کنم ... برم سر کار وای خدا ..... شما ها صبحانه خوردین ؟
    یلدا گفت : آره مامان ما خوردیم براتون چایی بریزم ؟ ...
    گفتم : باید برم سر کار روز اولی نباید دیر برسم ....
    الهی فدات بشم مادر دستت درد نکنه ... کو امیر ؟

    گفت : رفته تو حیاط داره بازی می کنه ....
    گفتم : چرا اجازه دادی ممکنه مزاحم مردم بشه صداش کن بیاد تو .....
    اون روز پنجشنبه بود من تند و تند ناهار بچه ها رو حاضر کردم و اونا رو به یلدا سپردم و رفتم سر کار .....
    وقتی از در رفتم بیرون مصطفی رو دیدم ... اومد جلو سلام کرد و گفت : بزارین روز اولی من شما رو ببرم که راه رو یاد بگیرین ...

    گفتم : اگر اجازه بدین از همین اول خودم برم یاد می گیرم مزاحم شما نمیشم ممنونم ....

    از این که اون منتظر من بود ، ناراحت شدم نمی دونستم می خواد به من لطف کنه و مراقب من باشه یا ...... در هر صورت من باهاش نرفتم و آدرس گرفتم و یک تاکسی در بست خودمو رسوندم به کلینک ...
    خیلی زود وارد کار شدم و همه هم اونجا فهمیدن که من تو کارم قابلیت هایی دارم ... و تقریبا روز پر کاری رو هم داشتم .... و باز همون طور یک تاکسی گرفتم و بر گشتم ... سر راه خرید کردم ولی اینقدر نگران بچه ها بودم که نمی دونستم چطوری خودمو برسونم به خونه ....
    کلید انداختم و رفتم توی حیاط چراغ ها خاموش بود قلبم ریخت .... داد زدم یلدا .... امیر ..... و در و باز کردم هیچ کدوم نبودن دویدم طرف خونه ی حاج خانم و  محکم زدم به در ... یلدا درو باز کرد ...داد زدم چرا اومدین بیرون من که مُردم این چه کاری بود کردی ؟ ...
    حاج خانم اومد جلو و گفت : تقصیر منه عزیزم شام درست کردم به فکر بچه ها افتادم آوردمشون اینجا ببخشید دخترم ....
    دستم روی قلبم بود گفتم : آخه شرایط ما یک جوریه شما نمی دونین ....ریلدا گاهی مریض میشه من ترسیدم ، گفتم حتما یلدا حالش بد شده ببخشید حاج خانم لطف کردین .... تو رو خدا خودتون رو به زحمت نندازین راضی نیستم ....
    گفت : بهاره جان میشه یک کم راحت باشی ... خوب فکر کن من مادرتم و مصطفی برادرت ... من فرستادمش تو رو ببره چرا باهاش نرفتی خوب روز اول راه و چاه رو بلد نبودی ... منم تلفن کردم و بهش گفتم بیاد ..... یک نفس راحت کشیدم از اینکه مصطفی خودش سر خود این کارو نکرده بود .... و خودمو نفرین کردم که چرا این قدر بد خیالم ... و بچه ها رو بر داشتم که بریم خونه دیدم باز یک ظرف غذا برای من گذاشته

    گفت :بچه ها سیرن اینم سهم تو برو خسته هستی .....
    گفتم : حاج خانم با من که اینطوری هستین با دختر تون چیکار می کنین ؟

    گفت : راستی فردا دخترام میان اینجا ناهار شما هم دعوت دارین می خوان با تو آشنا بشن ....
    گفتم : حاج خانم پس من صبح بیام بهتون کمک کنم؟

    گفت : آره دیگه بیا خوشحالم میشم باهات کارم دارم ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان