داستان من یک مادرم
قسمت یازدهم
بخش ششم
با اینکه من به دکتر نه گفته بودم ولی تمام روز رو به اون فکر کردم ...
یک جور حس دخترونه داشتم که خوشم اومده بود دکتر از من خواستگاری کرده بود و اگر به من سفارش نمی کرد حتما به دوستام می گفتم ...
در واقع توی اون شرایط امتیاز بزرگی بین دوستام برای من بود .... و از اینکه بهش نه گفته بودم بیشتر خوشحال بودم .. که اینقدر به خودش ننازه ؛؛؛
دیرم می شد که کی برسم خونه و به بهروز و مامان جریان رو بگم بیشتر به خاطر پیش بینی که بهروز کرده بود ....
وقتی رسیدم هنوز نیومده بود .... اول برای مامان تعریف کردم ..... اونم فورا شماره ی کارگاه رو گرفت و به بهروز گفت : تو صبح چی گفتی ؟
بهروز گفت : نمی دونم یادم نیست در مورد چی ؟
گفت : در مورد دکتر بشیری چی گفتی ؟
بهروز داد زد درست حدس زده بودم ؟ می دونستم یک کسی مثل اون که هی بی خودی نمیاد دم خونه ی ما از اولش هم بهانه بود ... صبر کن الان میام خونه ... الان میام .....
به فاصله ای که ما سفره رو پهن کردیم بهروز اومد زود دست و صورتشو شست و نشست سر سفره و گفت : خوب تعریف کن ....
گفتم : نه گذاشت و نه ور داشت رُک و راست پرسید با من ازدواج می کنی ؟
منم رک و راست گفتم نه .....
بهروز گفت : خوب غلط کردی چرا گفتی نه دیگه چی می خوای دختر ... می مونی رو دستمون و باید ازت ترشی درست کنیم ....
گفتم : سیزده سال از من بزرگ تره ...
مامان گفت : باید باشه مادر باباتم ده سال از من بزرگتر بود ... همین عطا نه سال از هانیه بزرگتره ,, باید باشه ماد ر,, ... مرد که سنش کم باشه فردا زیر سرش بلند میشه ... ولی بزرگتر که باشه ناز زنشو می کشه و عبد و عبیدش میشه ...
گفتم : نه بابا من عبد و عبید نمی خوام من یک نفر رو می خوام که با من درست رفتار کنه اون همیشه فکر می کنه هنوز تو بیمارستان هستیم ...
نمی خوام از الان منو این طوری صدا کنه انگار نوکر باباشم صدا می زنه بهاره ... بهاره ؟ می خواستم بگم درد مرض و بهاره ... میمیری یک خانم کنارش بزاری ....
نه با این نمیشه ... خودم می فهمم که نمیشه ........ جور نیستیم با هم .....
ناهید گلکار