داستان من یک مادرم
قسمت دوازدهم
بخش اول
با وجود همه ی این حرفا که زدم .... همش داشتم به نوع خواستگاری اون فکر می کردم ... طوری که اون به من پیشنهاد کرده بود خیلی عجیب و غیر منتظره بود ... برای همین نمی تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم ....
اگرم می خواستم فراموش کنم مامان نمی گذاشت و مرتب می گفت : من تا دیدمش فکر کردم یک آشناست ، اصلا برام غربیه نبود ... چقدر صورت دلنشینی داشت ....
چقدر با ادب و با نزاکت بود آدم دلش ضعف می رفت نگاهش می کرد ....
داد زدم : مامان ؟ ... تو رو خدا بس کن دیگه ,,, چی میگی برای خودت ؟ می بُری و می دوزی گفتم که جواب منفی دادم تموم شد و رفت .... دلم ضعف رفت یعنی چی ؟
گفت : لیاقت نداشتی مادر به خدا هر چی فکر می کنم حیف اون پسر مقبول بود برای تو ....
از فردا همه جا با نگاه دنبال اون می گشتم هیچ کجا نبود ....
گاهی دلم می خواست یک جوری برم و سر راهش سبز بشم ببینم که چیکار می کنه ... ولی جلوی خودمو می گرفتم ...
از ته قلبم می خواستم که همین مقدار هم که بهش فکر می کنم از سرم بیرون بره .... ولی نمی شد نه که دوستش داشتم باشم نه ،،،
ولی از در خونه که میومدم بیرون نگاه می کردم ببینم اومده یا نه ؟ نزدیک بیمارستان اطرافم رو می پاییدم شاید ببینمش ... و موقعی که بر می گشتم تا دم ایستگاه اتوبوس همش حواسم به خیابون بود و مرتب پشت سرمو نگاه می کردم ....
ولی خبری ازش نشد و کم کم باورم شد که اون راست گفته بود و دیگه سراغم نمیاد برای همین منم داشتم فراموش می کردم و انگار خیلی برام مهم نبود ....
من از اول هم اونو برای خودم زیاد می دیدم .... یک ماه شایدم بیشتر گذشت .... و من به زندگی عادی خودم برگشتم .......
با خودم می گفتم حتما عاشق من نبود چون اگر بود به همین راحتی دست بر نمی داشت ...
ولش کن تا گفتم نه رفت و پشت سرشم نگاه نکرد ... خوب شد بهش جواب منفی دادم ....... و این طوری از خودم راضی می شدم .
تا یک روز پنجشنبه که زود تعطیل شده بودم و برگشتم خونه دیدم هانیه و مامان دارن بالا رو تمیز می کنن و همه چیز رو می سابن در و پنجره و پله ها و همه چیز در دست تمیز کردن بود ......
بلند گفتم : سلام ... من اومدم ....
مامان از همون بالا گفت : برو ناهارتو بخور برو حموم داره برات یک خواستگار میاد ....
پامو کوبیدم زمین و گفتم : مامان جان ای بابا این چه کاری بود کردین ؟ من از خواستگاری بدم میاد شما هم که می دونین ... من جلو نمیام ... ( مریم دوید بغل من )
گفتم : همین مریم رو عروسش کنین بره خونه ی بخت الهی خاله قربونت بره ......
مامان گفت : به خدا خانمه خیلی اصرار کرد ...
گفت در حد یک دید و باز دید همین ؛؛؛
بذار مادر بیان ؛؛ در خونه رو که نمیشه روی خواستگار بست , می گن اگر خواستگارو راه ندی بختت بسته میشه .....
اون داشت منو راضی می کرد که بهروز وارد خونه شد از شیر مرغ و جون آدمیزاد رو خریده بود .... و همه چیز عالی و درجه یک .....
گفتم : داداش جان دید و بازدید همین طوری که این کارا رو نداره ...
گفت : نه آبرومونه فردا میگن باباش مرده بود نتوستن برای دخترشون خواستگار قبول کنن باید سنگ تموم بذاریم .......
از این که اونا داشتن اونقدر زحمت می کشیدن خجالت کشیدم بیشتر جلوشون وایستم ... این بود که ... به ناچار به حرفشون گوش کردم و منتظر اولین خواستگار خودم شدم ...
قبل از اینکه اونا بیان از مامان پرسیدم : حالا اینا کی بودن اسمشون چی بود؟ .....
گفت : نمی دونم والله یادم رفت ... ولی خانمه خیلی خوب حرف می زدو با ادب بود فامیلش ؟؟؟؟ ... صبر کن .... گفت به خدا .... ایییی چرا این طوری شدم ... فر .... فَرَ ... فَرَخ ..... نمی دونم یک همیچین چیزی ... حالا میان می پرسیم .....
ناهید گلکار