خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت دوازدهم

    بخش چهارم



    وقتی رفتن یاد حرف اون روزِ دکتر توی بیمارستان افتادم که به پرستار ها گفت : اینکه من با خانم تهرانی ازدواج می کنم یا نه به خودم مربوطه .... و لبخند رضایت مندی روی لبم نقش بست ... دلم می خواست برقصم و آواز بخونم ...
    خیلی احساس خوب و لطیفی داشتم همه چیز رو شاعرانه و زیبا می دیدم ... و فکر می کردم دو تا بال دارم که به راحتی می تونم توی آسمون پرواز کنم ... وقتی بهروز از بدرقه ی اونا برگشت خودمو انداختم توی بغلش  ... و گفتم بهروز خیلی خوب شد ...
    راست گفتی داشتم اشتباه می کردم اونا عین خودمون می مونن .......
    گفت : بیا حالا برات تعریف کنم که از فردای اون روز دکتر چند بار اومد پیش منو بالاخره با هم این نقشه رو کشیدیم ...

    مامان چادرشو از دورش باز کرد و نشست و دو حبه انگور انداخت توی دهنش که گلوی خشک شده اش تازه بشه و گفت : وای خدایا شکرت دلم از حال میره دکترو می بینم ...  یک پارچه آقا ؛؛ برو ... هانیه برو اسفند دود کن ... به خدا خودم چشمش می کنم بدو ... و تند و تند یک چیزایی خوند و به من و بقیه فوت کرد .....


    هانیه یک کاست کرد تو ضبط صوت و خودشم شروع کرد به قر دادن و به من گفت بیا برقصیم .... منم از خدا خواستم .....
    اون شب زیبا ترین شب زندگی من بود چون فقط رویا بود و خوش خیالی و آرزو هایی که همون شب برای من دست یافتی شده بود ..... و من با دو بال خیال بر فراز این آرزو ها پرواز می کردم ... و توی این پرواز شاعرانه به جایی رسیدم که آغوش کسی رو می خواستم که نبود ...
    آره به شدت آغوش پدرم رو می خواستم ... کاش اونم بود و خوشبختی منو می دید.



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان