داستان من یک مادرم
قسمت سیزدهم
بخش سوم
شب بله برون با حرفایی که حامد زده بود من هیچ امیدی نداشتم که اونا بتونن کار مهمی برای من انجام بدن ولی به اندازه ی خودشون سنگ تموم گذاشتن انگشتر خریده بون و یک گردنبد و یک پالتو .... حتما حامد فهمیده بود که چقدر دلم یک پالتو می خواد و چقدر از اون پالتوی یشمی خوشم اومد ، مثل کاپشن خودش شیک و قشنگ بود ... و ما رسما نامزد شدیم و قرار بود خونه ی اونا رو بذارن برای فروش و یک جای دیگه بخرن و تا اون موقع صبر کنیم که مامانم هم فرصت داشته باشه جهاز منو درست کنه ...
و حالا مونده بود که توی بیمارستان همه بدونن ... این بود که با هم رفتیم و بدون اینکه به کسی حرفی بزنیم با هم برگشتیم ... زمزمه ها در مورد ما شروع شد و بالاخره بعد از چند روز همه فهمیدن ....
از خواب پریدم باید یلدا رو می بردم مدرسه . بیدارش کردم و زود براش صبحانه آماده کردم . اونو گذاشتم مدرسه و با عجله رفتم خرید کردم و برگشتم خونه دلهره ی من از این بود که علی بیدار نشده باشه ... چون اون اگر بیدار می شد و می دید من یا یلدا نیستیم با صدای بلند گریه می کرد و می ترسیدم مزاحم حاج خانم بشه .
ساعت هفت بود که یلدا رفته بود تو کلاس و درست ساعت نه بود که زنگ تلفن به صدا در اومد و چند لحطه بعد دیدم حاج خانم می زنه به تلفن و بعدم خودش با عجله اومد تو حیاط و از همون جا داد زد بهاره خانم گوشی رو بردار ... پریدم روی گوشی ...
ناظم مدرسه ی یلدا بود . پرسید : خانم بشیری ؟
گفتم : بله چی شده ؟ یلدا ؟
گفت : حالش بده زود خودتون رو برسونین ...
دیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم داد می زدم و تو سر و کله ی خودم می زدم ...
حاج خانم گفت : تو برو من مراقب بچه ها هستم برو ...
همین طور که اشک می ریختم توی کوچه می دویدم و از خدا می خواستم چیزیش نشده باشه ...
وقتی رسیدم یلدا داشت می لرزید و جیغ می زد و ناظم و مدیر مدرسه سعی می کردن اونو آروم کنن . همه ی بچه ها جمع شده بودن ...
ناهید گلکار