خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سیزدهم

    بخش چهارم



    فورا خودمو بهش رسوندم و گرفتمش تو بغلم . دستهاشو دور کمر من حلقه کرد و همین طور که می لرزید گفت : مامان ... مامان جون خیلی بد بود ، خیلی ... به دادم برس ... من به کمک ناظم ، یلدا رو بردم توی کتابخونه ی مدرسه و درو بستم .

    گفتم : چیزی نیست ... خودت که می دونی ... نگو عزیز دلم ، نگو . شب با هم حرف می زنیم . تو رو خدا تحمل کن قربونت برم ... الان آروم باش ...

    بالاخره تونستم اونو آروم کنم .

    خانم ناظم گفت : می خواین ببرینش خونه ؟ ما نفهمیدیم چی شده بود ؟

    گفتم : وقتی از چیزی می ترسه این طوری میشه به خاطر اینه که تهرون بمب بارون بود از اون موقع این طوری شده .

    اونم گفت : خدا ذلیل کنه صدام رو که چقدر جنایت  کرده ... طفلک بچه ... شما برو من مراقبش هستم ... گفتم : اگر اجازه بدین یک کم دیگه بمونم تا خیالم راحت بشه .

    مدتی بعد رفتم پشت در کلاس و گوش دادم . خبری نبود ... با دلهره از در مدرسه اومدم بیرون ...

    مصطفی جلوی در منتظرم بود ....



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان