داستان من یک مادرم
قسمت چهاردهم
بخش پنجم
آخرای خرداد بود و ماه صفر داشت تموم می شد ، من با حامد یک جفت جور بودیم هیچ مشکلی بین ما نبود
حامد به کمک حسین خونه رو فروختن و اول توی گیشا یک آپارتمان خوب و نو ساز خریدن ...
حامد به من حرفی نزد ولی فکر می کنم از همون محل فروش خونه بود که داشت خرج عروسی رو می داد البته هر دو برادرش پشتش بودن و خودشم پس انداز خوبی داشت ....... همه چیز حاضر بود ، اون باید عروسی مفصلی برای ما می گرفت ....
می گفت : با خیلی ها دوست و آشناست که روش حساب می کنن و خوب نیست عروسیمون ساده برگزار بشه ...... و من با همه ی کارای اون موافق بودم .....
بالاخره اون روز قشنگ رسید توی یک باشگاه خیلی خوب عروسی ما برگزار شد ........ بیشتر مهمون های ما از دوستان حامد بودن دکتر ؛؛ پرستار ؛؛ و کادر بیمارستان ....
مامان و بهروز چندین ماه بود که در تلاش درست کردن جهاز من بودن .... و چون من و حامد با هم توافق کامل داشتیم همه چیز به آرومی و خوبی و خوشی پیش می رفت .... چیزی که برای هر دوی ما عجیب بود عشقی بود که بین ما روز به روز بیشتر می شد تا حدی که اغلب یا من خونه ی اونا بودم یا اون خونه ی ما ...
حامد با بهروز هم خیلی رفیق شده بود ساعتها با هم می گفتن و می خندیدن .
تا شب عروسی ......... وقتی همه چیز به خوبی داشت پیش می رفت و من غرق شور و شادی و عشق حامد بودم متوجه چیزی شدم ... که بیشترِ شب منو خراب کرد .....
با اون لباس سفید پف دار و زیبا همه می گفتن که خیلی زیبا شدی و همین تعریف ها به من انرژی می داد که با اعتماد به نفس خاصی دوش به دوش حامد راه برم .....
همه چیز اونقدر خوب و رویایی بود که باور کردنی نبود .... خیلی شاد و سر حال بودم و روی پام بند نمیشدم ........
تا این که بعد از شام ، یک مرتبه یک دختر جوون با لباس خیلی کوتاه و آرایش غلیظ اومد جلو یک پشت چشم به من نازک کرد و دستشو دراز کرد تا با حامد دست بده و حامد سرخ وسفید شد و یکم تامل کرد و دستشو دراز کرد و دست داد ، دختره خیره خیره بهش نگاه می کرد و چند بار دست اونو تکون داد
و گفت : خوشبخت بشی آقای دکتر .....
حامد به زور دستشو کشید .... و دست منو گرفت و از اون معرکه دور کرد ... در حالیکه بطور آشکاری صورتش تغییر کرده بود ...
من پرسیدم : اون کی بود چرا این طوری کرد ؟
گفت : ولش کن دیوونه اس ....
ولی من نتونستم ولش کنم ... رفتم تو فکر و ساده لوحانه ازش پرسیدم : باهاش دوست بودی ؟
گفت : مزخرف نگو ولش کن دیگه ....
و به هوای چند تا دوستش ازم جدا شد ...
از بس همه ازم می پرسیدن که چی شده چرا ناراحتی ؟ خودمو دلداری می دادم و فکر می کردم آره بهاره الان ول کن وقتش نیست ، حالا دوست بوده مگه چی میشه طبیعیه دیگه تموم شده مال گذشته بوده ... ولی اون با من ازدواج کرده ....
داشتم فراموش می کردم که منیژه اومد تا خداحافظی کنه از همون دور به من گفت : خدا حافظ خوشبخت بشی و رفت سراغ حامد باهاش دست داد و مدتی از نزدیک باهاش حرف زد ...
حامد معلوم بود زیر چشمی به من نگاه می کرد کاملا معلوم بود که بازم تغییر حالت داده ....
دوباره بهم ریختم .... ولی برای اینکه شبم بیشتر خراب نشه دیگه به روی خودم نیاوردم اما یک چیزی توی قلبم سنگینی می کرد و آرامشم رو گرفته بود .....
بقیه ی شب حامد زیاد پیشم نمیومد و منم با یک لبخند مصنوعی سر جام نشسته بودم ....
آپارتمانی که توی گیشا خریده بودن به نام مادر حامد بود و سه خوابه بود ، دو تا بزرگ که هر دو رو خانجان برای خودش برداشته بود و یکی کوچیک که وقتی تخت و کمد و میز آرایشم رو توش گذاشتم فقط به اندازه ی رد شدن یک نفر جا بود ....
ناهید گلکار