داستان من یک مادرم
قسمت هفدهم
بخش سوم
از خانجان تعبیرشو پرسیدم ... بلافاصله گفت : جواهر معلومه دختر می زای و خیلی خوشگل و با هوش میشه و با دین و مومن ... اول قبول کردم و خیالم راحت شد ولی یک چیزی توی اون خواب بود ... با اینکه روشن و واضح بود من نمی تونستم بفهمه چیه و ازش به راحتی بگذرم ...
اون زمان زیاد این کار مرسوم نبود ولی من برای اولین بار با بچه ام حرف زدم ... دستمو گذاشتم روی شکمم و گفتم : مراقبتم عزیزم همیشه و در هر صورت ... و از اون به بعد هم این کارو کردم هر روز مدتی باهاش حرف می زدم و از روی شکمم نوازشش می کردم و حالا احساس می کردم بهش نزدیک شدم و اونم منو میشناسه ...
من و حامد هر وقت میرفتیم بیرون برای بچه مون چیزی می خریدیم و مثل اینکه هانیه و مامان و بهروز هم همین کارو می کردن ... مامانم و خانجان عقیده داشتن که بچه پسره .... پس مامان من هم بیشتر لباس پسرونه می خرید و چون خودم احساس می کردم دختره هر چی خریده بودم دخترونه بود ...
بعد از عید خانجان یکی از اون اتاق های بزرگ رو داد به من که بتونم تخت و کمد بچه رو هم اون تو جا بدم و وسایل خودش رو برد توی اون اتاق کوچیکه ...
تا شب بیست و نه فروردین ... سال 56 نیمه های شب . انگار یکی با صدای بلند منو صدا کرد بهاره ... و از خواب پریدم و یک مرتبه درد شدیدی توی دلم احساس کردم و از جام بلند شدم و نشستم ....
حامد این شبها هوشیار می خوابید ، بیدار شد و پرسید : خوبی ؟ درد داری ؟
گفتم : نه چیزی نبود تموم شد ... و با هم دراز کشیدیم دستشو گذاشت زیر سر من و گفت: اینجا بخواب که تکون خوردی من بفهمم ...
یک کم بعد دوباره یک درد دیگه با شدت بیشتر منو از جام پروند ولی دیگه حامد معطل نکرد و گفت : پاشو حاضر شو وقتشه ...
گفتم : واقعا ؟ درد زایمان همینه ؟
خندید و گفت : من نکشیدم
ولی فکر کنم ... اگر نبود برمی گردیم بهتر از اینه که دیر بشه .
خانجان بیدار شد و ناراضی بود که من به اون زودی برم بیمارستان می گفت شماها تجربه ندارین بیخودی داری می بریش تو بیمارستان اذیت میشه بذار وقتی دردش تند شد ببر ... ولی حامد زیر بار نرفت و به مامانم زنگ زد که حاضر بشه بریم دنبالش و با هم بریم ...
وقتی رسیدیم من دردم تند شده بود دردی که برام لذت بخش بود دوست داشتم این درد زودتر بیاد چون برای دیدن بچه ام بی تاب بودم ... هنوز سپیده نزده بود که من به راحتی یک دختر خوشگل به دنیا آوردم در حالی که حامد همهی بیمارستان رو بسیج کرده بود ... تا نزدیک ظهر اتاق من پر بود از گل و شیرینی ... و من که خیلی خسته بودم وقت نمی کردم چند دقیقه بخوابم ...
تا بچه ی منو آوردن .... بچهی من ... دوست داشتم این حرف رو تکرار کنم . حامد از لحظه ی تولد اونو دیده بود و اونقدر ذوق زده بود که دائم بغض می کرد ... یکی از پرستارها به من گفت : به مامانت بگو تند و تند برات اسفند دود کنه به خدا خیلی تو چشم رفتین ... همه دارن از تو و دکتر و این دختر نازتون حرف می زنن ... ما باورمون نمیشه دکتر بشیری مثل پروانه دور تو و بچه می گرده اصلا بهش نمیاد این طوری باشه ...
به خاطر اصرار مامان و خانجان برای پسر بودن بچه اسم هومن رو براش انتخاب کرده بودم ...
حامد وقتی حالم بهتر شد به من گفت : بهاره جان چه اسمی برای دختر مون بزاریم ؟ ....
گفتم : خانجان چی میگه ؟
گفت : ول کن به خانجان چه مربوط اسم بچهی ماست ... تو انتخاب کن بگو چی دوست داری ؟
گفتم : چند تا اسم تو فکرم هست ولی تصمیم نگرفتم ...
پرسید : یلدا خوبه ؟
گفتم : هر چی تو بگی من فقط می دونم که من مادرشم و تو پدرش و اون بچهی ماس ... حامد مال خودمونه ...
دماغ منو گرفت و گفت هنوز خودت بچه ای ...
گفتم : چه حرفیه من بیست و یک سالمه ...
گفت : بگو دویست سال برای من بچه ای باید مراقبت باشم ...
ناهید گلکار