داستان من یک مادرم
قسمت بیست و پنجم
بخش چهارم
هنوز چند روز از افتتاح مطب نگذشته بود که ما وقت نداشتیم به همه ی اون مریض ها برسیم . حامد هم مهربون بود هم خوشگل و خوش تیپ و هم این که به کارش بسیار اهمیت می داد و دکتر خوبی بود ...
می گفتن دستش سبکه و هر کس میاد پیشش زود خوب میشه ...
ما صبح ها بیمارستان بودیم و ظهر می رفتیم خونه ی مامان تا با یلدا باشیم و ساعت پنج و نیم با هم می رفتیم مطب و تا ساعت ده اونجا کار می کردیم و هر شب مقدار زیادی پول با خودمون می بردیم خونه ولی یلدا رو نمی دیدیم ...
وقتی می رسیدیم اون خواب بود و صبح هم فرصتی نبود که بهش برسیم ....
برای همین حامد اصرار داشت براش تولد خوبی بگیریم ...
دو روز مونده بود به تولدش وقتی از سر کار اومدم خونه مامان و هانیه از خوشحالی رو پاشون بند نبودن ...
مامان گفت : بیا ببین ... دخترم چه شاهکاری کرده ...
هانیه گفت : چشمتو ببند ... و منو آهسته بردن پایین ... و دم در اتاق هانیه گفت : حالا باز کن ....
یلدا خیلی راحت داشت توی اتاق راه می رفت ... باور کردنی نبود
مامان می گفت : یک مرتبه بلند شد و دستشو گرفت به دیوار و بعد ول کرد و راه رفت ... و بعدم دیگه چهار دست و پا نرفت ...
خودش بلند میشه و راه میره بدون اینکه حتی یک بار بخوره زمین ......
اشک تو چشمم حلقه زد . دیدن اون منظره غیر از لذتی که برام داشت از دست دادن یکی از بهترین لحظه های زندگیم بود که من راه افتادن بچه ام رو ندیده بودم ......
وقتی حامد اومد هم خیلی خوشحال شد و عجیب بود که اونم همین رو گفت : کاش اون لحظه اینجا بودیم .......
ناهید گلکار