داستان من یک مادرم
قسمت بیست و پنجم
بخش پنجم
به اصرار خانجان تولد یلدا رو خونه ی اون گرفتیم ...
دیگه نمی شد بگیم نه . چون یلدا همیشه پیش مامان من بود می ترسیدم که دوباره ناراحت بشه .....
پس همه ی خواهر و برادر های خودمون رو دعوت کردیم و اونجا بود که خانجان با مامانم آشتی کردن ........
ولی همه می ترسیدیم که بازم مشکلی برای یلدا بوجود بیاد ... و باید احتیاط می کردیم .... با اینکه همه خودمونی بودن به جز خواهر آذر خانم که همراه اونا اومده بود ولی حامد همش اونو تو بغلش گرفته بود که نکنه به کسی غریبی کنه .......
خواهر آذر الهام دختر زیبایی بود که تازه دیپلم گرفته بود و پشت کنکور مونده بود و داشت خودشو دوباره آماده می کرد .... یلدا از دیدن اون چنان به شعف اومد که همه رو به تعجب وادار کرد ...
اون که طول اتاق رو می دوید و بر می گشت و خودشو می انداخت تو بغل الهام ...
با بچه ها بازی می کرد و به عادت خودش ذوق می زد ولی یک آن از الهام غافل نمی شد ..... فقط زمانی که به اصرار حامد من شروع کردم به خوندن .....
حامد از وقتی فهمیده بود هر فرصتی گیر میاورد از من می خواست که بخونم و اون شب هم همین کارو کرد ... و این اولین بار بود یلدا این طوری صدای منو گوش می داد ...
من که شروع کردم یلدا اومد جلوی من ایستاد ... با دقت به من نگاه می کرد و در حالی که ذوق می زد بر می گشت و نگاه می کرد ببینه بقیه هم به من نگاه می کنن یا نه ؟
اگر کسی حواسش به من نبود می دوید و می زد رو پاش و بر می گشت جلوی من می ایستاد ....
برای یک بچه ی یک ساله کار جالبی بود و این شد یک بازی من می خوندم یکی شروع می کرد به حرف زدن و یلدا بدون تامل همون کار و می کرد و خوب این طوری خیلی همه می خندیدن و خوشحال می شدن .....
بهروز به یلدا یاد داده بود شمع رو فوت کنه و باز من یک غم اومد به دلم که این کار من بوده و این روز ها خیلی از بچه ام غافل شدم ....
دو روز بعد که رفتم خونه ی مامان ؛ بهروز منو کشید کنار و گفت : بهار جان یک خواهش ازت دارم ...
میشه یک وقت از پدر و مادر خواهر آذر خانم بگیری ؟
گفتم : الهی فدات بشم داداش اینقدر ما به فکر تو نبودیم که خودت دست به کار شدی ؟ چشم حتما اگر قبول کنن که خیلی خوب میشه عالیه منم ازش خوشم اومد .....
گلوت پیشش گیر کرده آره ؟
گفت : نه بابا به خاطر اینکه یلدا خوشش اومده منم گفتم بذار بگیرمش مواظب یلدا باشه ..... فقط به خاطر یلدا و گرنه من که منظوری ندارم ....
گفتم : آره تو درست میگی پس اون شب دید نزدی ؟ فقط به خاطر یلدا می خوای باهاش ازدواج کنی منم اینو بهش میگم ببینم موافقه که بیاد زن تو بشه و یلدا رو نگهداره ؟
منو بغل کرد و از زمین بلند کرد و دور خودش چرخوند داد می زدم نکن و گرنه حتما میگم . ولم کن تا نگم ........
ناهید گلکار