خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۰   ۱۳۹۵/۱۲/۱۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت بیست و ششم

    بخش سوم



    مامانم می گفت با این که اینقدر از مریم کوچیک تره درست انگار همسال هستن با هم بازی می کنن ...
    یلدا یک حالتی داشت که آدم فکر می کرد اون همه چیز رو می فهمه ....
    گاهی این احساس رو داشتم که دلم می خواست باهاش درد دل کنم ... و این کارم می کردم ..... چون این حس رو به آدم منتقل می کرد که منو درک کرده و میدونه من چی بهش گفتم ... و جالب اینجا بود که همه ی اونایی که با یلدا در تماس بودن همینو می گفتن .......
    عقد و عروسی تو خونه ی مامانم برگزار شد .... من یلدا رو توی زیرزمین نگه داشتم تا با بچه ها بازی کنه و به هیچ عنوان بالا نیاوردمش ... گاهی من و گاهی حامد پیش اون می موندیم ... و تا اون شب تموم شد جون من و حامد به لبمون رسید .......
    خوب عروسی بهروز بود و من دلم می خواست خیلی کارا براش بکنم تا محبت هاشو جبران کنم اون بعد از بابام برای من پدری کرد و نگذاشت غصه ی چیزی رو بخورم و حالا نوبت من بود ولی نمیشد ...
     
    بهروز نزدیک خونه ی مامان یک حیاط کوچیک اجازه کرده بود و باید برای دست به دست دادن عروس و داماد می رفتیم ....
    حامد گفت تو برو من مراقب یلدا هستم ، خانجان هم هست مونده با ما بره خونه ... دوتایی مراقبش هستیم  تو با خیال راحت برو .... 
    خوب توی خونه ی بهروز بزن و به کوب راه افتاد و خیلی طول کشید تا مراسم تموم شد ... من با خیال راحت تا آخر موندم و با مامانم و عطا و هانیه برگشتیم خونه .....
    حامد روی یکی از صندلی ها در حالی که یلدا تو آغوشش بود و از سر و صورتش عرق می ریخت و درمونده و بیچاره به نظر می رسید نشسته بود ... ؛؛
    و من با یک نگاه به اون و یلدا فهمیدم که چی شده  ....
    رفتم جلوی پاش نشستم و یلدا رو از بغلش گرفتم به من نگاه کرد ؛؛ نگاهی از روی در موندگی ....
    حال حامد بیشتر منو نگران کرد ....
    همین طور که یلدا رو می داد بغل من گفت : خیلی ترسیده بود ... نمی دونم چی دید بغلم بود یک دقیقه اومدم بالا ... چند نفر دیگه تو حیاط بودن ...
    که یک مرتبه ترسید و شروع کرد به لرزیدن .... نفهمیدم چی شد .... بهاره . توام نبودی خیلی حالش بد شد  .......
    یلدا رو گرفتم تو بغلم هنوز دل می زد و داشت خوابش می برد آهسته در گوشش گفتم : به به می خوری مامان جان ؟

    لای چشمشو باز کرد و باز با انگشت به من نشون داد اووووف ... و چشمشو روی هم گذاشت .....
    خانجان حاضر شده بود از پله ها اومد بالا و گفت : به خدا این بچه یک چیزیش هست این دعایی شده باید ببریمش پیش دعا نویس

    مامان از کوره در رفت و با اعتراض گفت : نبینم کسی دیگه این حرف رو برای یلدا بزنه اون از ما هم سالم تره خوب همه ی بچه ها یک وقت می ترسن ....
    خانجان گفت : والله بچه های من که اینطوری نبودن ... مگر از مامانش به ارث برده باشه ...

    حامد سرش داد زد : بسه دیگه آخه الان وقت این حرفاست ؟ شما برو منم الان میام شما رو می رسونم و بر می گردم ما امشب همین جا می مونیم ...
    فردا یلدا اذیت نشه ... بذار فردا راحت بخوابه . تو از خونه چیزی نمی خوای بهاره ؟
     گفتم : نه همه چیز با خودم آوردم ......



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان