داستان من یک مادرم
قسمت بیست و ششم
بخش پنجم
آخر تابستون بود تهران قیامت شده بود صدای اعتراض مردم همه جا به گوش می رسید و صورت شهر تغییر کرد و یک ماهی از مهر نگذشته بود که یکی یکی ادارات تعطیل می شد و اعتصابات شروع شده بود .
من درسم تموم شده بود و با تلاش حامد توی بیمارستانی که اون کار می کرد مشغول کار شدم ولی نه تو بخش اون ، هیچ کدوم اینو نمی خواستیم ....
یک روز که کارم سبک بود با خودم فکر کردم : برم حامد رو ببینم و بر گردم ......
وقتی وارد اتاقش شدم سر جام خشکم زد منیژه رو دیدم که پشت حامد ایستاده و توی صورت اون خم شده بود و سرش نزدیک صورت حامد بود قلبم فرو ریخت منظره ی خوبی نبود .......
اونا هم خودشون اینو فهمیدن و هر دو از جا پریدن و دستپاچه شدن ....
امیر دستمو می کشید و من خیس عرق از خواب بلند شدم .... باز یلدا رفته بود ... و من خواب مونده بودم ... ولی خوب خیالم راحت بود که مصطفی مواظب اون هست ....
خیلی کار داشتم نزدیک عید بود ... باید کاری می کردم که بچه هام رو خوشحال کنم ....
وقتی از پنچره بیرون رو نگاه کردم دیدم مرضیه و طیبه اومده بودن خونه ی حاج خانم رو خونه تکونی کنن ...
غم بزرگی به دلم اومد ... دل منم می خواست برای مادرم دختر خوبی باشم و نبودم همش اون به من محبت می کرد و تا پیشم بود درست قدرشو نمی دونستم ...
دلم خواهرم رو خواست خواهر مهربونی که جز فدا کاری و زحمت کشیدن کار دیگه ای نمی کرد ... و همیشه در کنارم بود و من جاهلانه اونم نمی دیدم ...
ای خدا چقدر ما آدم ها در غفلت و نادونی عمر خودمون رو تباه می کنیم ....
ناهید گلکار