داستان من یک مادرم
قسمت بیست و ششم
بخش ششم
رفتم توی حیاط و باهاشون سلام و علیک کردم و پرسیدم کمک نمی خواین ؟
مرضیه اومد پیشم و گفت : نه مرسی شما کی خونه تکونی می کنی ؟
گفتم : باید تعطیل بشم بعد ؛؛؛؛ تازه یک روز بیشتر کار ندارم .... تو چیکار کردی ؟
گفت : چیکار می خوام بکنم؟ ... همون طور هست نمی دونم چیکار می کنه ولی ساکت موندم تا بیشتر رومون بهم باز نشه ؛؛ کاری از دستم بر نمیاد ... گردنش کلفته ... ؛؛ ( و سرشو به علامت تاسف تکون داد ) ...
به مامانم نگو ولی خون می خورم و دم نمی زنم ...
از خونه نمیره میگه تو رو دوست دارم ... منم وانمود می کنم که باور کردم و فعلا که دارم جون می کَنم .....
گفتم : نمی دونم چی بگم ... می دونم که خیلی سخته ....
در همین موقع طیبه هم به ما ملحق شد و مرضیه وانمود کرد داره از مدرسه اش حرف می زنه و این طوری به من فهموند که موضوع حرف رو عوض کنیم ......
عید شد و ما هنوز توی اون اتاق های کوچیک چهارتایی زندگی می کردیم ولی بدون شکایت چون حامی خوب و عاقلی مثل حاج خانم رو داشتیم ....
سال که تحویل شد ساعت هشت شب بود ... من برای تبریک سال نو دست بچه ها رو گرفتم که بریم پیش حاج خانم ....
در زدم مصطفی در و باز کرد و از لای در گفت بهاره خانم شما برو ... مرضیه و شوهرش اومدن ... و من فورا برگشتم ....
کاری نداشتیم بکنیم جز این که با هم تلویزیون تماشا می کنیم ......
من سبزی پلو ماهی درست کرده بودم ... ساعت نه بود که داشتم سفره رو می انداختم که دیدم در می زنن حاج خانم و مصطفی شامشون رو آورده بودن با ما بخورن ...
بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می پریدن و از سر و کول مصطفی می رفتن بالا ...
چون اون دو نفر حالا شرایط ما رو می دونستن خیلی باهاشون راحت بودیم ....
حاج خانم گفت : من باید به دستبوسی یلدا بیام ....
شان این دختر بالاست باید بهش احترام بذاریم ...
سفره پهن کردم و دور هم نشستیم ؛ گفتیم و خندیدیم و این اولین باری بود که مصطفی میومد تو اتاق ما ... و این طور صمیمی با هم شام می خوردیم .....
توی اون ایام عید غیر از یکی دو روز که حاج خانم دید و بازید داشت همش با هم بودیم ... و من فکر می کردم که آیا مثل این زن توی دنیا پیدا میشه؟
اینقدر عاقل و دانا و مهربون .... بیخود نبود که همون روز اول یلدا اونو شکل فرشته دیده بود .....
تا روز سیزده بدر که حاج خانم گفت : طیبه و شوهرش میان بریم بیرون غذا درست نمی کنیم میریم شاندیز ما یک رستوران آشنا داریم و همون جا غذا می خوریم .
من دیدم که یلدا از خوشحالی روی پاش بند نمیشه ...
گفتم : یلدا جان ما نریم بهتره یک وقت اتفاقی برات نیفته ؟
با خونسردی گفت : نه آقا مصطفی مراقب من هست ....
چشمام داشت از حدقه در میومد ؛؛
پرسیدم : چی گفتی ؟ آقا مصطفی مراقب تو هست ؟؟؟
ناهید گلکار