داستان من یک مادرم
قسمت بیست و هشتم
بخش اول
وقتی وارد خونه شدم مامان تو آشپزخونه بود و داشت ناهار ما رو میاورد .
حامد بازم چیزایی خریده بود و اونا رو برد داد به مامان و اونو بوسید و من رفتم سراغ یلدا که دستش برای اینکه بیاد تو بغلم باز بود و خودش به من رسوند و گفت : توجا بودی ؟
اون هر روز این سئوال رو از من و حامد می کرد ...
بوسیدمش و گفتم رفتم برات قاقا بخرم ... انگشتشو به عادت خودش آورد بالا و دوباره پرسید : توجا بودی ؟
مامان اومد تو و گفت : از من می پرسه من میگم رفتی سر کار با قاقا قانع نمیشه بگو رفتی سر کار ....
حامد اونو از من گرفت و انداختش بالا و گفت : فدات بشه بابا که مثل خودمی از دروغ و دونگ بدت میاد ...
بابا جان من و مامان میریم سر کار تا برای تو قاقا بخریم .....
و اونم مثل اینکه خبر خوشی بهش داده بودن ذوق زد و دست انداخت گردن حامد و اونو چند بار بوسید ...
این کارای یلدا نمی دونم برای ما عجیب بود یا طبیعی ولی ما رو به وجد میاورد و کلی لذت می بردیم ...
بعد از ناهار حامد یلدا رو بر داشت و رفت بالا تا بخوابه.
من ظرفا رو شستم و به مامان گفتم : این طوری خیلی برای شما سخته همه ی بار زندگی من افتاده روی شونه ی شما ....
گفت : نه مادر حالا که بهروزم رفته من کاری ندارم بکنم ,, تازه خودم دوست دارم یلدا پیشم باشه نمی دونی چقدر دوستش دارم و از صبح تا شب چقدر باهاش حال می کنم و خوش می گذرونم ...
اصلا منو خسته نمی کنه که هیچ مثل آدم بزرگ ها حرف آدم رو می فهمه ؛؛ به خدا بهاره وقتی خسته میشم میاد پیشم میشینه و صداش در نمیاد باور نمی کنی این بچه یک چیز فوق العاده اس ....
به خدا با همه فرق داره ... من یک چیزایی ازش می بینم که حیرت می کنم ...
گفتم : خوب از بس شما دوستش دارین به نظر تون خوب میاد ...
گفت : حالا ببین کی گفتم ، دوست داشتن سر جاش این بچه یک حالت خاصی داره ... من که تا حالا ندیدم و نه شنیدم .....
مامانم رو بغل کردم و سرمو گذاشتم روی شونه های اون و گفتم : به خدا نمی دونم چطوری از این همه زحمت های شما تشکر کنم ...
گفت : برو ؛؛ برو خودتو لوس نکن گفتم که من از خدا می خوام شماها بیاین اینجا دیگه حرفشو نزن .... تازه شماها که همه چیز خودتون می گیرین میارین ... پس از چی ناراحتی ؟ من که درست می کنم یک کم بیشتر ...
یلدا رو هم اگر نیاری من میام پیش اون ... اون نفس منه .....
رفتم بالا تا منم یک کم استراحت کنم ...
یلدا روی شکم حامد نشسته بود و داشتن با هم بازی می کردن ...
منم کنار حامد دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم روی صورتم تا خوابم ببره ....
حامد به یلدا گفت : به مامانت بگو نمی خوای حرف بزنیم ؟
یلدا با ذوق منو نگاه کرد و گفت : چرا ؟ ( اون چرا رو خیلی خوب ادا می کرد )
گفتم : حرف بزنیم آقای پدر ...
گفت : یلدا به مامانت بگو من خیلی دوستت دارم هیچ وقت روی قولم نمی زنم ... مگه تا حالا منو نشناخته ؟
گفتم : بگو منم خیلی دوستت دارم و شناختمت ولی ببخشید حسودی کردم ... دست خودم نبود ...
گفت: بهش بگو مرد یک بار قول میده من جز تو کس دیگه ای رو نمی خوام ... این بار بخشیدمت .... ولی لطفا به من اعتماد کامل داشته باش .
گفتم : بهش بگو خیلی بزرگش نکردی ؟
برگشت طرف من و گفت : به خدا نه ,, تو فکر کن من بیام تو بخش تو همین کارو با تو بکنم چه حالی میشی ؟ بگو ؛؛ خودتو بذار جای من بعد ببین با من چیکار کردی من دوست ندارم این طور زندگی کنم .... با بی اعتمادی و دروغ نمیشه زندگی کرد همه تو بیمارستان می دونن من چقدر تو رو دوست دارم و بهت احترام می ذارم آخه قربونت برم اون چه کار بدی بود کردی ؟ اصلا ازت توقع نداشتم .......
گفتم : حامد میشه فراموش کنی؟ ... بسه دیگه خودم فهمیدم ...
گفت : باشه ولی بهت بگم چیزی که تو رو برای من از بقیه ی آدم ها جدا می کنه همون سادگی و آرامش فکر توست نذار با شک و تردید همه چیز خراب بشه ....
گفتم : خیلی خوب حامد بسه دیگه فهمیدم ....
ناهید گلکار