خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم




    کم کم حتی مامانم و هانیه هم سعی می کردن از یلدا بپرسن که براشون در آینده چه اتفاقی میفته .

    در حالی که یلدا پیش گو نبود و همه اشتباه می کردن و مقاومت من در مقابل اونا کار بی فایده ای شده بود تا غافل می شدم هر کس اونو گیر میاورد ، می خواست سر از کار یلدا در بیاره و این باعث شد بچه کم کم افسرده و گوشه گیر بشه ........
    شب ها با اضطراب بیدار می شد و گریه می کرد .... و از کلمات نامفهومی استفاده می کرد که من نمی فهمیدم ....
    من همه ی این ها رو از چشم حامد می دیدم اگر اون راز یلدا رو نگه می داشت الان این بچه به این حال روز نمی افتاد .....
    تا جایی که یلدا اشتیاقش رو برای حرف زدن هم از دست داده بود ... چون من مجبور بودم برم سر کار و اون نصف روز خونه ی مامان بود نمی تونستم جلوی کنجکاوی دیگران رو بگیرم  ...
    اواخر اسفند سال 61 بود ، که حال یلدا بد شده بود و بیشتر اوقات جیغ می کشید و می ترسید و حتی توی خواب هم این حالت بهش دست می داد چیزی که تا اون زمان پیش نیومده بود .........
    من و حامد تقریبا شب و روز نداشتیم و نگرانی و بیچاره گی ما حدی نداشت ...
    تا اینکه به کمک دکتر باقری اونو پیش یک دکتر روانشناس بردیم ... که متخصص روح و ماوراءالطیبعه بود ....
    دکتر بعد از توضیحاتی که ما دادیم و سئوالاتی که از یلدا کرد ... گفت : این بچه چشم سوم داره ... و اون پیش بینی ها هم به خاطر همون بوده اگر شما هم این چشم رو داشتید می تونستید اونو ببینین ...
    چشم ما قادر نیست همه ی چیزهایی که در اطراف ما هستن ببین ولی یلدا می تونه ......

    و این خیلی نادره به هر حال باید هیچ کاری بهش نداشته باشین و اصلا به روی خودتون نیارین ؛؛ این که الان حالش بد شده به خاطر اینکه تحت فشار قرارش دادین ...
    بذارین فکر کنه برای شما هیچ اهمیتی نداره ، شاید بر اثر مرور زمان از بین بره و شاید قوی تر بشه . اون الان هاله ی دور گیاه ها رو هم می بینه و براش سخته که با مردم عادی زندگی کنه تا بزرگ بشه و اختیار کارهاشو داشته باشه . تا اون زمان باید مراقب باشین و باهاش مدارا کنین .....
    با این که دلم نمی خواست یلدا این طوری باشه ولی آروم شدم حالا می دونستم اون از چی رنج می بره و چرا گاهی اونطور جیغ می کشه ....

    و این بار با خواهش و تمنا و التماس و تو بمیری من بمیرم از حامد خواستم دیگه این حرف رو پیش کسی باز گو نکنه ...

    که خوب این سفارش شدید دکتر بود و عقیده داشت به خاطر بچه نگذارین کسی متوجه حالتهای اون بشه ......

    خوب مدتی حامد این کار و کرد و تقریبا حال یلدا بهتر شده بود ...




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان