خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    آهسته نشستم من باید می دونستم نمی تونم از پس زبون خانجان بر بیام و این تماس جز اینکه منو کوچیک کرد هیچ فایده ای نداشت که بدتر هم شد ...

    با این تصمیم نابجا زندگی من به آتیش کشیده شد .....
    حالم خیلی بد بود واقعا احساس ضعف و نا توانی می کردم و دیگه نمی تونستم با زندگی مقابله کنم دلم می خواست برم یک جایی و ساعتها گریه کنم جایی که یلدا منو نبینه تا آسیب ببینه ....
    وقتی اون بیدار شد من بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...
    حتی برای اولین بار شام هم درست نکردم از همه چیز بیزار بودم ... از خودم بیشتر از همه از این که دوباره باردار شده بود ... و از صدای خانجان که هنوز توی گوشم می پیچید .... و دیگه کنترلم داشت از دستم خارج میشد ....
    برای من که یک مادر بودم اون فشار عصبی که مدت ها بود تحمل می کردم کافی بود که منو از پا در بیاره ...
    من روی کاناپه دراز کشیده بودم و یلدا اطراف من بازی می کرد ... گاهی ازم سئوالی می پرسید ولی من حتی دیگه نمی تونستم جواب اونو بدم .....

    خیلی برای آینده ی اون بچه نگران بودم .....
    وقتی حامد اومد ... مقدار زیادی خرید کرده بود ... با زحمت اونا رو آورد توی خونه و منو دید که روی کاناپه خوابیدم ....
    نگران شد و اومد جلو دستشو گذاشت روی سر من و پرسید ... چی شده بهار جان حالت خوب نیست ...
    دلم پر بود داد زدم نه .... نه ... من خوب نیستم اصلا خوب نیستم ... می خوام بمیرم .....
    نشست کنارم و پرسید چیزی شده ؟ چرا اینقدر گریه کردی ؟ بگو به خاطر حرف خانجانه ؟ تو اهمیتی نده فدات بشم ( من فکر کردم حرف خانجان منظورش همون تلفن خونه ی مامانه ولی ادامه داد )  تقصیر من بود از اینجا رفتم پیشش و باهاش دعوا کردم که چرا اون حرف رو به یلدا زده ، برای همین دلش پر بود سر تو خالی کرده ....
    خاطرت جمع عزیزم هر کاری تو بگی من می کنم نگران نباش .... پاشو دیگه منم خیلی خسته ام ...
    خانم یزدی هم امروز زود رفت و کارا افتاد گردن خودم تازگی داره ناز می کنه همش گرفتاره .... باید یک فکر دیگه برای منشی بکنم ....
     یلدا از حامد پرسید : چرا با خانجان دعوا کردی ؟ به من چی گفته بود ؟ ... دوست ندارم با خانجان دعوا کنی من دوستش دارم .......
    حامد گفت : نه عزیزم اونجور دعوایی که نه ، من همچین کاری نمی کنم حرف زدیم . تو بیا با من میوه بشوریم ... و برای مامانت آبمیوه بگیریم ... تا قوی بشه و حالش بیاد سر جاش ....
    ولی من دیگه حتی دلم نمی خواست صدای حامد رو بشنوم اون باعث همه ی این حرفا بود و حالا خودشو زده بود به اون راه  ....
    با این حال دلم نیومد و بلند شدم براش چایی گذاشتم شام درست کردم ...

    خوب همین که شنیدم رفته و با خانجان دعوا کرده یک کم دلم خنک شد ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان