خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    تا ایام نوروز من خانجان رو ندیدم و انگار نسبت بهش ویار داشتم ، هر وقت یاد اون میفتادم حالت تهوع بهم دست می داد ...
    من اون زن رو دوست داشتم و حالا اون کاری کرده بود که من به اون حال و روز بیفتم ....
    ولی عید شده بود و باید دیدنش می رفتم و چاره ای هم نداشتم غیر از این که حامد منو درک نمی کرد ...
    خانجان هم  این کار منو بی تلافی نمی گذاشت ... پس بهتر بود یک سر می رفتم برای تبریک عید ....
    روز اول عید بود ، سال تحویل ساعت یازده بود و حسین و محسن با خانواده هاشون از صبح پیش خانجان بودن ولی من رضایت ندادم و گفتم می خوام سال تحویل خونه ی خودم باشم برای همین سفره ی مفصل هفت سین رو به کمک یلدا چیدیم و این اولین باری بود که ما دور سفره ی خونه ی خودمون می نشستیم ......
    ولی حامد اصرار کرد که بعد از تحویل سال برای ناهار اونجا باشیم ... که خانجان منتظرمونه ....
    قبول کردم و راه افتادیم .... ولی به محض اینکه وارد شدیم ...
    یلدا چشمش افتاد به خانجان ، حالش بد شد و شروع کرد به جیغ زدن ...

    کاری که مدت ها بود نکرده بود و من که نمی خواستم مشکلی پیش بیاد در حالی که هنوز وارد خونه نشده بودم ، فورا دست یلدا رو گرفتم و بدون خداحافظی همون طور که یلدا جیغ می کشید از اونجا فرار کردم ... و حامد هم پشت سرم ....
    اومد وسط راه یلدا رو بغل کرد و به سینه گرفت تا آروم بشه ... با هم اومدیم توی ماشین ...
    من خودم حالم از یلدا بدتر بود ... یلدا هنوز گریه می کرد و می ترسید ...
    حامد ازش پرسید : چی دیدی بابا جان ...

    گفت : نمی دونم ...

    گفت : برای چی ترسیدی پس ؟
     گفت : یکی از ... نه خانجان .... نه ... اومد منو بکشه ...

    پرسید : خانجان می خواست تو رو بکشه ؟
     گفت : نه ... نه ... یکی از بالای سرش ...

    پرسید : خوب کی ؟
     گفت : نمی دونم دود بود ....

    گفت : تو از دود می ترسی ؟
    یلدا به شدت به گریه افتاد و می لرزید و با عصبانیت گفت : گفتم که می خواست منو بکشه ......

    داد زدم : بسه دیگه ..... ولش کن ... ولش کن ... بهت میگم ولش کن ... بسه ... بسه ... بسه ... ولش کن ....

    یلدا از اینکه منم اینطوری شده بودم شدت گریه اش بیشتر شد ....

    حامد داد زد : خفه شو چرا داد می زنی نباید بپرسم چی دیده ؟....
    من با صدایی که تا حالا خودمم نشینده بودم داد زدم گفتم : بسه برو گمشو پیش مادرت ولمون کن برو گمشو .....

    و در ماشین رو باز کردم و درحالی که .... یلدا رو دنبال خودم می کشوندم و هر دو زار زار گریه می کردیم راه افتادم ...
    حامد دنبال من اومد و داد زد برگرد توی ماشین وگرنه بد می بینی  ... برگرد ...

    و یلدا رو بغل کرد و بازوی منو گرفت و کشوند طرف ماشین ......




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان