خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    گفت : الان مهم نیست ... مهم اینه که یلدا خوب بشه .......
    به دکتر گفتم : این جور مواقع ما بهش اکسیژن وصل می کنیم ...
    گفت : نگران نباشین الان باز کردم حالش خوبه احتیاجی نداره ... می تونیم سرم رو هم قطع کنیم ... من متوجه نشدم ..... همیشه این طور میشه ؟
    گفتم : نه البته که نه گاهی نفس کم میاره ....
    گفت : ولی موضوع این نیست خیلی زیاد ترسیده بوده.....
    گفتم : آره وقتی نمی تونه نفس بکشه این حالت ترس بهش دست میده می تونم ببرمش ؟ ...
    گفت : خانم تهرانی من یک دکتر متخصص می شناسم لطفا ببرین پیش اون شما که خودتون این کاره ای ، چرا معالجه اش نمی کنین ؟ ....
    یلدا هی به من با التماس اشاره می کرد و می خواست حرفی بزنه و از عجله ای که داشت من حدس می زدم در مورد چیزیه که دیده ...
    گفتم : مامان جان الان نه بعدا بگو ....

    رفتم حساب کنم گفتن قبلا تسویه شده ... پرسیدم : چقدر شده ......
    مصطفی این کارو کرده بود و من باید پول رو پس می دادم  ...
    گفتم : آقا مصطفی الهی بمیرم باید بهت باز زحمت بدم  . امیر و علی تو مدرسه موندن ....

    گفت : زود باشین بریم ...
    با عجله یلدا رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم . طیبه با ماشین خودش رفت ..........
    خودمون رو رسوندیم به مدرسه بچه ها ... طفلک ها کنار دیوار نشسته بودن ....
    امیر عصبانی بود و علی تا منو دید به گریه افتاد هر دو فکر کرده بودن که دیگه دنبالشون نمیرم ...
    یلدا هی به من اشاره می کرد می خوام چیزی بگم ....
    گفتم : خوب مادر صبر کن برسیم خونه ؛؛ هر چی می خوای بگو الان نه ....
    گفت : آخه می ترسم دیر بشه جونش تو خطره ...
    مصطفی گوشش تیز شد .... پرسید : کی یلدا خانم ؟ کی جونش در خطره ؟ ....
    گفتم : تو رو خدا زود تر بریم خونه چه روز بدی بود ...چرا هوا اینقدر گرمه ؟
    وقتی ما رسیدیم طیبه هم خونه ی ما بود و با حاج خانم منتظر ما شده بودن ......
    حاج خانم می گفت : گردنم بشکنه رفته بودم حرم فکر نمی کردم از مدرسه زنگ بزنن ... کاش یادم بود ...
    طیبه از کنجکاوی داشت می مرد که بدونه یلدا چی شده و این چیه که مامانش می دونه و اون نمی دونه تمام حواسش به ما بود .....
     یلدا بازم توی حیاط گفت : مامان نریم خونه دیر میشه تو رو خدا بریم بهش بگیم ....

    داد زدم : یلدا بس کن برو تو اتاق تا من بیام ...
    اون با گریه رفت تو و منم دنبالش رفتم دلم سوخت ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان