داستان من یک مادرم
قسمت سی و ششم
بخش سوم
گفت : الان مهم نیست ... مهم اینه که یلدا خوب بشه .......
به دکتر گفتم : این جور مواقع ما بهش اکسیژن وصل می کنیم ...
گفت : نگران نباشین الان باز کردم حالش خوبه احتیاجی نداره ... می تونیم سرم رو هم قطع کنیم ... من متوجه نشدم ..... همیشه این طور میشه ؟
گفتم : نه البته که نه گاهی نفس کم میاره ....
گفت : ولی موضوع این نیست خیلی زیاد ترسیده بوده.....
گفتم : آره وقتی نمی تونه نفس بکشه این حالت ترس بهش دست میده می تونم ببرمش ؟ ...
گفت : خانم تهرانی من یک دکتر متخصص می شناسم لطفا ببرین پیش اون شما که خودتون این کاره ای ، چرا معالجه اش نمی کنین ؟ ....
یلدا هی به من با التماس اشاره می کرد و می خواست حرفی بزنه و از عجله ای که داشت من حدس می زدم در مورد چیزیه که دیده ...
گفتم : مامان جان الان نه بعدا بگو ....
رفتم حساب کنم گفتن قبلا تسویه شده ... پرسیدم : چقدر شده ......
مصطفی این کارو کرده بود و من باید پول رو پس می دادم ...
گفتم : آقا مصطفی الهی بمیرم باید بهت باز زحمت بدم . امیر و علی تو مدرسه موندن ....
گفت : زود باشین بریم ...
با عجله یلدا رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم . طیبه با ماشین خودش رفت ..........
خودمون رو رسوندیم به مدرسه بچه ها ... طفلک ها کنار دیوار نشسته بودن ....
امیر عصبانی بود و علی تا منو دید به گریه افتاد هر دو فکر کرده بودن که دیگه دنبالشون نمیرم ...
یلدا هی به من اشاره می کرد می خوام چیزی بگم ....
گفتم : خوب مادر صبر کن برسیم خونه ؛؛ هر چی می خوای بگو الان نه ....
گفت : آخه می ترسم دیر بشه جونش تو خطره ...
مصطفی گوشش تیز شد .... پرسید : کی یلدا خانم ؟ کی جونش در خطره ؟ ....
گفتم : تو رو خدا زود تر بریم خونه چه روز بدی بود ...چرا هوا اینقدر گرمه ؟
وقتی ما رسیدیم طیبه هم خونه ی ما بود و با حاج خانم منتظر ما شده بودن ......
حاج خانم می گفت : گردنم بشکنه رفته بودم حرم فکر نمی کردم از مدرسه زنگ بزنن ... کاش یادم بود ...
طیبه از کنجکاوی داشت می مرد که بدونه یلدا چی شده و این چیه که مامانش می دونه و اون نمی دونه تمام حواسش به ما بود .....
یلدا بازم توی حیاط گفت : مامان نریم خونه دیر میشه تو رو خدا بریم بهش بگیم ....
داد زدم : یلدا بس کن برو تو اتاق تا من بیام ...
اون با گریه رفت تو و منم دنبالش رفتم دلم سوخت ....
ناهید گلکار