داستان من یک مادرم
قسمت سی و هفتم
بخش پنجم
گفتم : نوبت من شد ؟
گفت : بگو ... بگو مامان و بهروز هم بدونن تو چقدر بی منطقی ....
گفتم : طرف صحبت من تو هستی نه خانجان ... دروغ میگی مثل من نگران یلدایی ..... این آتیش رو تو به پا کردی وقتی گفتم به کسی نگو یلدا اینطوریه ...
بذار فکر کنن غشیه یا هر چی دلشون می خواد فکر کنن .... ولی این حرف رو تو دهن همه ننداز ... به خانجان گفتی ... اونم به هر کس که می شناخت گفت ....از فامیل گرفته تا دوست و آشنا ... خوب شد حالا ؟ ...
هر روز راه میفتادن میومدن خونه ی ما تا یلدا بچه ی شش ساله براشون از غیب بگه ! تو روح و روان این بچه رو در نظر گرفتی ؟ دیدی اون روز از ما چی پرسید؟ ... بابا من جن دارم ؟
فردا اگر تو مدرسه از معلمش بپرسه یا از کس دیگه ای و اونا جوابی بهش بدن که دیگه قابل جبران نباشه تو مقصر نیستی ؟ منی که می دونم بچه ی من چطوریه چرا اونو ببرم و عذاب بدم و ذهنشو خراب کنم ..... نمی ذارم ؛؛؛
مامانم و بهروز ... که هیچی خدا هم بیاد پایین نمی ذارم ......
بهروز سرش پایین بود و کاملا رفته بود تو هم ...
حامد ازش پرسید : ببین چطوری حرف می زنه تو یک چیزی بگو ... نظرت چیه ؟
گفت : من نظری ندارم فقط دلم به حال یلدا می سوزه ... حامد جان یلدا چشم سوم داره و از من تو بهتره اگر بردی پیش جن گیر و اونم کار اشتباهی کرد و بچه ی تو از این هم که هست ،بدتر شد ؟
اون وقت بازم میگی تقصیر بهاره اس ؟ یا خانجان ؟ یلدا هیچ عیبی نداره جز اینکه از ما بهتره ... شماها بیخودی های و هو راه انداختین ...
صبر کنین یک کم که بزرگ تر شد خودش به اوضاع خودش مسلط میشه و شما بهش افتخار می کنین اون بچه هنوز مدرسه نرفته خوندن و نوشتن بلده و جمع و تفریق می کنه حتی ضرب و تقسیم رو هم می شناسه بدون اینکه کسی بهش یاد داده باشه ... چرا به اینا افتخار نمی کنی و در مقابل حرف دیگران نمی ایستی ؟ ... حامد جان داداش عزیز من داری اشتباه می کنی بهاره اصلا آدم ضعیف و ناتوانی نیست ... اون قوی و محکمه و تو باید بدونی که اهل گریه کردن هم نیست ناله نمی کنه و خیلی هم باگذشته ،،،،، ولی نمی تونه زیر بار این حرف زور در مورد بچه اش بره و کوتاه بیاد ...
من شاهدم که همیشه با تو و خانجان خوب رفتار کرده ولی برای یک مادر بچه فرق می کنه و گذاشتن از حق بچه کار مادرا نیست .....
یلدا نعمتیه که خدا بهت داده و تو قدر نمی دونی . کاش دختر من بود می دیدی که اگر کسی این حرف رو بهش می زد من ساکت نمی موندم حتی اگر مادرم باشه .....
حامد خواست از خودش دوباره دفاع کنه ولی چیزی به نظرش نرسید و دوباره ساکت شد ...
مامان گفت : پاشین بریم خونه ی ما من سبزی پلو با ماهی درست کردم دور هم باشیم هانیه هم غروب میاد ....
دیگه ولش کنین پاشین آشتی کنین .... روز اول عید اوقاتتون تلخ نباشه ...... پاشین راه بیفتید ؛؛ بهاره یلدا امروز خیلی اذیت شده بذار بیاد خونه ی ما دور هم باشیم حال و هواش عوض بشه ....
حامد جان چی میگی مادر؟ میای ؟
گفت : آره من که حرفی ندارم ببینیم بهاره چی میگه ؟
بهروز گفت : چی داره بگه راه بیفتین دیگه زود باشین .....
اون روز همه با هم رفتیم خونه ی مامان ......
من از بس گریه کرده بودم حال خوبی نداشتم ولی یلدا خوب شده بود اون با دیدن مهدی حال و هواش عوض شد .... و داشت اون وسط برای ما شعر می خوند و می رقصید و نمی دونست که دورن مادرش چه غوغایی به پاست .... و چقدر برای آینده ی اون نگرانه ...
و من می دونستم که حامد هم مثل من دوست داشت که یلدا خوب باشه و خوشبختی اونو می خواست ...
بهروز و حامد کنار حیاط نشسته بودن و داشتن یواشکی حرف می زدن مطمئن بودم که بهروز داره اونو قانع می کنه ......
شاید هم یک جورایی قانع شد که بی خیال حرفای خانجان بشه ....
و از اون به بعد در میون ناباوری من حامد کلا در این مورد حرف نزد و دلش می خواست یک کاری بکنه که من خوشحال باشم ...
ناهید گلکار