خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    وقتی یلدا خوابید حامد سئوال به جایی از من کرد که نتونستم حقیقت رو بهش نگم ...

    ازم پرسید : اگر اون چشم سوم داره ؟
     که باید همیشه داشته باشه .... چرا تو این مدت حالش خوب بود و طوریش نشده بود ؟
    خوب پس بهاره جان ... ناراحت هم میشی حالا ولی ممکنه جن باشه ....
    گفتم : حامد جان برای اینکه تو ناراحت نشی بهت نگفتم ...... ( و جریان چیزایی که یلدا می دید و کارایی که می کرد رو براش تعریف کردم ) ...
    اول که دلخور شد که تو منو غریبه فرض کردی چرا حالت بچه ی منو ازم پنهون می کنی؟ ...

    گفتم : برای اینکه تو از صبح تا شب زحمت می کشی و دلم می خواست دیگه توی خونه آرامش داشته باشی .....
    این حرف روی اون خیلی اثر گذاشت و سری تکون داد و گفت : آره راست میگی تو این مدت من خیلی خیالم راحت بود واقعا داشتم فراموش می کردم ......
    خوب شد نگفتی چه فرقی می کرد !! که من بدونم یا ندونم ... این بچه فقط باعث عذاب شده ....
    گفتم : تو رو خدا در مورد یلدا این طوری حرف نزن من ناراحت میشم ....
    گفت : نه بابا ناراحت نشو منم یک چیزی میگم که دلم خالی بشه ...... 
    ما داشتیم حرف می زدیم که باز من احساس درد کردم ... چند دقیقه دل و کمرم درد گرفت و آروم شد ...
    حامد گفت : تو خودت تو بخش زایمانی فکر نمی کنی موقعش رسیده ؟
     گفتم : چرا منتظرم اگر زیاد شد بریم بیمارستان ...

    اون معطل نکرد و به مامان زنگ زد و گفت: بهاره دردشه داریم یلدا رو میاریم پیش شما .....
    همین طور که من حاضر می شدم دردهام تندتر و تندتر شد .....
     یلدا رو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم بیمارستان و چند ساعت بعد من یک پسر به دنیا آوردم ...
    حامد خیلی دلش پسر می خواست و بی نهایت خوشحال بود ....
    داشت خودشو برای اون پسر که مثل برف سفید و زیبا بود می کشت ...

    از من پرسید اسمشو چی بذاریم به یلدا بیاد ...

    گفتم : خوب نیاد مگه چی میشه ؟
    هر اسمی دوست داری بذار ... خودت انتخاب کن ...
    یک دفعه بهروز و الهام در حالی که مهدی پسرشون رو هم آورده بودن اومدن تو ...

    همه خوشحال و خندون بودن و تبریک گفتن .

    بهروز پرسید : چی رو می خوای انتخاب کنی ؟

    حامد گفت : اسم پسرمو . باور کن بهروز دیرم میشه یک اسم براش انتخاب کنم بعد با غرور بگم پسرم ...... وای بهروز دیدی بهاره پسر زایید ؟ .....
    بهروز گفت : بذار امیر حسین ...

    حامد سری تکون داد و گفت : خوبه ... پسرم امیر ... امیرم ...... خیلی خوبه آره دوست دارم ... همینو می ذاریم . بهاره تو موافقی ؟
    گفتم : آره دوست دارم ...

    بهروز خنده ی بلندی کرد و گفت : ببین من چقدر مشکل گشا هستم اسم بچه تون رو از من دارین ....
    همه توی بیمارستان به دیدن من اومدن جز خانجان .....
    با اینکه زیادم تو بیمارستان نموندم و زود مرخص شدم ولی همون زمان کوتاه هم از اومدن اون می ترسیدم چون هشت ماه بود با هم قهر بودیم از روبرو شدن با اون واهمه داشتم .
    مامان برای نگهداری از من و بردن یلدا به مدرسه از صبح رفته بود خونه ی ما و یلدا رو هم با خودش برده بود اون یلدا را به خاطر احتیاط بیمارستان هم نیاورد و خودشم نیومد  .......
    اولین برخورد یلدا با امیر دیدنی بود ... اون به قدری خوشحال بود که می تونم بگم تا اون روز من یلدا رو این طور شاد ندیده بودم ... از کنار امیر تکون نمی خورد و مرتب دستشو می بوسید ....
    حامد اون شب مطب رو زود تعطیل کرد و برگشت خونه ...
    از راه که رسید ، صدا زد کو این پسر من ... پسر بابا کو ؟

    یلدا دوید جلو و گفت : پسرت اینجا پهلوی مامانش خوابیده ... بدو بیا ببین چقدر قشنگه ....

    خوب من و مامان داشتیم خودمون رو حاضر می کردیم که به حامد اعتراض کنیم ، یلدا نشون داد که نه نتها ناراحت نمیشه بلکه خودشم همین رو می خواد ,, توجه باباشو به بچه ی جدید ....

    و همین خصلت یلدا باعث شد که حامد هر روز بی ملاحظه تر از روز قبل بشه ...



     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان