داستان من یک مادرم
قسمت سی و هشتم
بخش پنجم
گفتم : راستش دلم گرفته و برای تشکر اومدم دیروز خیلی زحمت کشیدین ... شرمنده شدم ... منو ببخشین و قول بدین همیشه برای من دعا کنین ....
گفت : تو یک فرشته ی واقعی داری ؛؛ که باید ازش مراقبت کنی ، پس پاک و منزه تویی چون اجر تو توی همین امتحان بود ....
پرسیدم : حاج خانم من واقعا نمی فهمم چرا خدا برای من همچین چیزی رو خواست راستش یک وقت هایی توکلم رو از دست میدم و خسته میشم و نگران آینده ......
گفت : حق داری ... مگه آسونه ؟ من دلم برات کبابه ولی بازم بهت غبطه می خورم ... و اینو می دونم که تو اینطوری نمی مونی و بالاخره سر و سامون می گیری ... ولی یک چیزی رو بهم نگفتی تو شوهر داری ؟
گفتم : بله دارم .....
پرسید : نمیگی چرا ولش کردی ؟
گفتم : بیشتر به خاطر یلدا .
بغلش کردم و چند بار بوسیدمش .... دیگه داشت گریه ام می گرفت که از پیشش رفتم تا متوجه نشه این یک خداحافظیه ....
همه چیز حاضر بود نزدیک ساعت هفت رفتم بیرون و یک تاکسی گرفتم و اومدم خونه و بچه ها رو برداشتم و چمدون ها رو گذاشتم عقب ماشین نامه ی حاج خانم و مصطفی رو گذاشتم پشت پنجره یکی از چراغ ها رو روشن گذاشتم تا متوجه ی نبودن ما نشن و با اون خونه خداحافظی کردم در و بستم و با چشم گریون از اونجا رفتم ......
اتوبوس سر ساعت هشت حرکت می کرد ... من چهار تا صندلی ردیف دوم رو گرفته بودم ... یلدا و امیر اون طرف و من و علی این طرف نشسته بودیم ...
هنوز تا حرکت نیم ساعتی مونده بود چشمم افتاد به یک تلفن راه دور ، در گوش یلدا گفتم فقط به علی نگاه کن تا من بر گردم ؛؛؛ مبادا به جایی دیگه نگاه کنی الان میام ....
دلم می خواست بدونم که یلدا درست فهمیده و حامد اومده بود مشهد یا نه ؟
زنگ زدم به مامان خودش گوشی رو بر داشت .
گفتم : مامان جان سلام بهارم ...
گفت : ای وای چه عجب زنگ زدی تو آخر منو می کشی دعا نمی کنم خدا یک بچه مثل خودت بهت بده ....
گفتم : حالتون خوبه من زیاد وقت ندارم ! یک سئوال داشتم حامد اومده مشهد ؟ ...
گفت : پس درست فهمیدیم تو مشهدی . حامد تو رو پیدا کرده ؟
گفتم : نه چون دیگه مشهد نیستم ... بهش بگین زحمت نکشه بره راحت زندگیشو بکنه ....
مامان جان من باید برم دوباره زنگ می زنم ....
و گوشی رو گذاشتم اومدم تو اتوبوس ... تا من نشستم راه افتاد ......
و باز با یک دنیا غم ؛؛ و بی هدف بطرف شهری ناشناخته راه افتادیم ....
در حالی که حالا بیشتر از پیش احساس تنهایی و بی کسی می کردم از این که حامد اومده مشهد دنبال ما احساس بدی داشتم و فکرم آشفته شده بود .... از طرفی حمایت حاج خانم و مصطفی برای من دلگرمی خاصی داشت.......
و توی یک سالی که من پیش اونا بودم اینطور احساس بدی نداشتم ....... دلم برای خودم تنگ شده بود برای روزهای بچگی و بی خیالی روز هایی که توی حیاط خونه مون می خوندم و می رقصیدم و بابام منو تماشا می کرد و می خندید ...
روزهایی که جز به خودم به کس دیگه ای فکر نمی کردم و دنیای قشنگی داشتم که هیچ غمی نمی تونست اونو خراب کنه ... یادم میومد که می خواستم خواننده بشم و جز این هیچ رویایی نداشتم ......
بچه ها گرسنه بودن ... شامشون رو دادم یک روانداز انداختم روی بچه ها و علی رو گرفتم روی پام و سرمو روی پشتی صندلی تیکه دادم و ... یادم اومد که :
یک هفته بود که من از بیمارستان اومده بودم ...
که یک روز حامد زنگ زد و گفت : بهاره جان ، خانجان گفته برم دنبالش بیارمش دیدن تو ؛؛ چیکار کنم برم بیارمش یا بهانه بیارم ؟
گفتم : نه این چه کاریه حالا که می خوان بیان من حرفی ندارم ....
گفت : باشه می خواد بیاد و شبم بمونه اشکالی نداره ؟
لبم رو گاز گرفتم ... و خودمو جمع و جور کردم و گفتم : معلومه که نه ... این چه حرفیه می زنی ؟
ولی مامانم از جاش بلند شد و گفت : من میرم خونه ی خودمون فردا میام .....
با اعتراض گفتم : باز می خوای منو با اون تنها بذاری ؟
ناهید گلکار