خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم



    گفتم : راستش دلم گرفته و برای تشکر اومدم دیروز خیلی زحمت کشیدین ... شرمنده شدم ... منو ببخشین و قول بدین همیشه برای من دعا کنین ....
    گفت : تو یک فرشته ی واقعی داری ؛؛ که باید ازش مراقبت کنی ، پس پاک و منزه تویی چون اجر تو توی همین امتحان بود ....
    پرسیدم : حاج خانم من واقعا نمی فهمم چرا خدا برای من همچین چیزی رو خواست راستش یک وقت هایی توکلم رو از دست میدم و خسته میشم و نگران آینده ......
    گفت : حق داری ... مگه آسونه ؟ من دلم برات کبابه ولی بازم بهت غبطه می خورم ... و اینو می دونم که تو اینطوری نمی مونی و بالاخره سر و سامون می گیری ... ولی یک چیزی رو بهم نگفتی تو شوهر داری ؟
     گفتم : بله دارم .....

    پرسید : نمیگی چرا ولش کردی ؟ 
    گفتم : بیشتر به خاطر یلدا .

    بغلش کردم و چند بار بوسیدمش .... دیگه داشت گریه ام می گرفت که از پیشش رفتم تا متوجه نشه این یک خداحافظیه  ....
    همه چیز حاضر بود نزدیک ساعت هفت رفتم بیرون و یک تاکسی گرفتم و اومدم خونه و بچه ها رو برداشتم و چمدون ها رو گذاشتم عقب ماشین نامه ی حاج خانم و مصطفی رو گذاشتم پشت پنجره یکی از چراغ ها رو روشن گذاشتم تا متوجه ی نبودن ما نشن و با اون خونه خداحافظی کردم در و بستم و با چشم گریون از اونجا رفتم ......
    اتوبوس سر ساعت هشت حرکت می کرد ... من چهار تا صندلی ردیف دوم رو گرفته بودم ... یلدا و امیر اون طرف و من و علی این طرف نشسته بودیم ...

    هنوز تا حرکت نیم ساعتی مونده بود چشمم افتاد به یک تلفن راه دور ، در گوش یلدا گفتم فقط به علی نگاه کن تا من بر گردم ؛؛؛ مبادا به جایی دیگه نگاه کنی الان میام ....

    دلم می خواست بدونم که یلدا درست فهمیده و حامد اومده بود مشهد یا نه ؟
     زنگ زدم به مامان خودش گوشی رو بر داشت .

    گفتم : مامان جان سلام بهارم ...
    گفت : ای وای چه عجب زنگ زدی تو آخر منو می کشی دعا نمی کنم خدا یک بچه مثل خودت بهت بده ....
    گفتم : حالتون خوبه من زیاد وقت ندارم ! یک سئوال داشتم حامد اومده مشهد ؟ ...
    گفت : پس درست فهمیدیم تو مشهدی . حامد تو رو پیدا کرده ؟
    گفتم : نه چون دیگه مشهد نیستم ... بهش بگین زحمت نکشه بره راحت زندگیشو بکنه ....
    مامان جان من باید برم دوباره زنگ می زنم ....

    و گوشی رو گذاشتم اومدم تو اتوبوس ... تا من نشستم راه افتاد ......
    و باز با یک دنیا غم ؛؛ و بی هدف بطرف شهری ناشناخته راه افتادیم  ....

    در حالی که حالا بیشتر از پیش احساس تنهایی و بی کسی می کردم از این که حامد اومده مشهد دنبال ما احساس بدی داشتم و فکرم آشفته شده بود .... از طرفی حمایت حاج خانم و مصطفی برای من دلگرمی خاصی داشت.......
    و توی یک سالی که من پیش اونا بودم اینطور احساس بدی نداشتم ....... دلم برای خودم تنگ شده بود برای روزهای بچگی و بی خیالی روز هایی که توی حیاط خونه مون می خوندم و می رقصیدم و بابام منو تماشا می کرد و می خندید ...
    روزهایی که جز به خودم به کس دیگه ای فکر نمی کردم و دنیای قشنگی داشتم که هیچ غمی نمی تونست اونو خراب کنه ... یادم میومد که می خواستم خواننده بشم و جز این هیچ رویایی نداشتم ......

    بچه ها گرسنه بودن ... شامشون رو دادم یک روانداز انداختم روی بچه ها و علی رو گرفتم روی پام و سرمو روی پشتی صندلی تیکه دادم و ... یادم اومد که : 

     


    یک هفته بود که من از بیمارستان اومده بودم ...

    که یک روز حامد زنگ زد و گفت : بهاره جان ، خانجان گفته برم دنبالش بیارمش دیدن تو ؛؛ چیکار کنم برم بیارمش یا بهانه بیارم ؟
    گفتم : نه این چه کاریه حالا که می خوان بیان من حرفی ندارم ....
    گفت : باشه می خواد بیاد و شبم بمونه اشکالی نداره ؟

    لبم رو گاز گرفتم ... و خودمو جمع و جور کردم و گفتم : معلومه که نه ... این چه حرفیه می زنی ؟

    ولی مامانم از جاش بلند شد و گفت : من میرم خونه ی خودمون فردا میام .....

    با اعتراض گفتم : باز می خوای منو با اون تنها بذاری ؟




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان