خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    یلدا برای شام هم حاضر نشد بیاد بیرون و زود خوابید ...
    من چند بار رفتم و بهش سر زدم ولی می دیدم با اینکه خواب نیست چشمش رو بسته ....
    خانجان متوجه بود که نه من و نه مامانم و نه یلدا خیلی حال خوبی نداریم ...
    نمی دونم چطور انتظار داشت با متلک هایی که همون دم اومدن به ما گفته بود ازش استقبال کنیم ؛؛؛؛؛
    به هر حال شب نموند و حامد اونو برد برسونه خونه شون و برگرده ..................
    به محض اینکه اون رفت یلدا از تختش اومد پایین و خودشو رسوند به من . منم دستهامو باز کردم و گفتم : فدات بشم بیدار شدی ؟
     الهی مادر به قربونت بره ... اول بیا بغلم و بعدم باید کمک کنی من امیر رو شیر بدم که خیلی بهت احتیاج دارم ببین وقتی می ذارمش روی پام همش می ترسم بیفته ؛؛ تو باید پشتشو نگه داری ........ نمی دونم یلدا چی فکر می کرد .... ولی طوری رفتار می کرد که انگار خانجان اصلا نبوده  ... یا اگرم بوده برای اون اصلا مهم نیست ...
    می خندید و با امیر حرف می زد گاهی به شوخی بهش می گفت : کچل خان و خودش غش و ریسه می رفت ... من و مامان بهم نگاه کردیم از رفتار اون سخت متعجب شده بودیم  .....
    همین طور که من و یلدا و مامان با امیر ور می رفتیم می خندیدیم حامد از راه رسید ... اوقاتش بازم تلخ بود ... و متاسفانه حرصش رو سر یلدا خالی کرد ...
    وقتی دید اون کنار ما داره می خنده ... سرش داد زد ... خرس گنده شدی هنوز نمی دونی باید به مادربزرگت احترام بذاری ... چرا پیش خانجان نموندی ؟
    اگر خواب بودی چرا الان بیدار شدی ؟ برو بگیر بخواب .....
    یلدا فقط به حامد نگاه کرد و من دستشو محکم گرفتم توی دستم که یعنی من با توام ؛؛؛؛ منم از روش یلدا استفاده کردم و اونو ندید گرفتم ... و گفتم : حالا برو پستونک امیر رو برای مامان بیار و بعد کمک کن من عوضش کنم .....
    حامد با غیض رفت توی اتاق خواب و بدون شب بخیر خوابید .....
    من و و مامان تا مدتی کنار تخت یلدا سه تایی با هم حرف می زدیم .... اول یلدا برامون قصه گفت و بعدم مامانم یکی از اون قصه های بچگی منو براش تعریف کرد که باز منو یاد بچگی هام انداخت .... تا یلدا خوابید .....
    مرخصی من تموم شد ولی من هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم برم سر کار با اینکه خیلی کارم رو دوست داشتم ، نمی تونستم تمام بار زندگی مو به گردن مادرم بندازم .....
    یک نفر باید مدام مراقب یلدا می بود .... چون معلوم نبود چه وقت و چطور دوباره اون وضع براش پیش میاد این بود که تقاضای یک سال مرخصی کردم و خونه  نشین شدم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان