داستان من یک مادرم
قسمت سی و نهم
بخش ششم
اون منو بغل کرد و سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : من جز روی شونه ی تو هیچ کجا آرامش ندارم حتی خانجان که تو دامنش بزرگ شدم .....
ولی این شونه ها مدت هاست که دیگه مهربون نیست ... و هر وقت بهش پناه میارم ... احساس می کنم پذیرای من نشده ....
گفتم : آخه من نمی دونستم توی اون سر چی می گذره اگر عاشق باشه گرمی خودشو میده و من می فهمیدم ؛؛؛ گاهی این سر فقط برای انجام وظیفه روی شونه های من قرار می گیره .... اگر این طور که الان هست باشه منم که عاشق هستم چطور می تونم پذیراش نباشم ؟ ...
من از صبح تا شب با این بچه ها تنهام ، توام میایی و میری نه حرفی نه محبتی ... باور کن آدم روحیه اش کسل میشه ... تو با این بی تفاوتی منو ذره ذره به طرف افسردگی کشوندی ...
دارم رغبتم رو برای زندگی از دست میدم .... دلت می خواد برای اینکه محبت تو رو داشته باشم سالی یکبار یک بچه بیارم ! که تو اولش خوب بشی و بعد دوباره بی تفاوت ؟ یا برای خودم و بچه هام ازت گدایی محبت کنم ؟ ...
سرمو گرفت تو بغلش و گفت : حق داری ... می دونم که حق داری سعی می کنم از این به بعد بیشتر با شما ها وقت بگذرونم .......
شب عاشقانه ای با هم داشتیم تا نزدیک صبح حامد برای من از عشق و محبتش گفت و من که یک زن بودم و تشنه ی این حرفها ؛؛؛ رام ؛؛ و دوباره عاشق و شیدای اون شدم و همه چیز رو فراموش کردم .......
اتوبوس نگه داشت برای نماز .....
یلدا خواب بود و بیدارش نکردم رفتم و نماز خوندم و برگشتم ولی دیگه خوابم نبرد ... با خودم گفتم بهاره اونجا یکی پیدا شد و کمکت کرد حالا دوباره با بیکاری و در به دری چیکار می خوای بکنی ؟
یک نهیب زدم به خودم که تو باز فراموش کردی که چه کسی مراقب توست همون خدایی که تا حالا هوای ما رو داشته بازم این کارو می کنه . ولش کن دیگه بهش فکر نکن ......
ناهید گلکار