خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    به من گفت مادر دیگه نمی تونن اینجا راحت باشن حرفشون تو مشهد می پیچه و این دختر عذاب می کشه  .....
    زود باش کاراتو بکن باهاشون برو ....

    پرسیدم با اونا برم ؟
    گفت نه مادر برو از دور مراقب باش تا جابجا بشن ....
    منم با ماشین راه افتادم ....


     امیر گفت : آقا مصطفی خیلی من خوشحال شدم شما اومدین تو رو خدا دیگه پیش ما بمونین ...
    علی هم که از عقب ماشین دستشو گذاشته بود روی شونه ی اون و یلدا لبخندی رضایت مند روی لبش نقش بسته بود .......
    مصطفی گفت : من خوب این طرفا رو نمی شناسم .... بذار از یکی بپرسیم دقیقا بدونیم کجا باید بریم .....
    پیاده شد و مدتی با محلی های شهر نور حرف زد ....
    بالاخره اومد و گفت : این آقا جا سراغ داره بریم ببینیم خوبه ؟
    گفتم : بریم ......
    دنبال یک ماشین راه افتاد .
    گفت : بهاره خانم یک جایی رو می شناسه میگه مخصوص مسافره امروز بریم اونجا تا خستگی شما دربیاد و بعد برای یک جای ثابت فکر می کنیم .....

    من اصلا حرفی نزدم انگار از خدا می خواستم بار سنگینی که روی شونه های من بود اون به دوش بکشه ...
    تو دلم گفتم : خدا تو رو رسونده ..... باشه هر کجا تو گفتی میام .....
    تا ما دم اون خونه ی باصفا رسیدیم بارون بند اومده بود ... ماشین از کوچه پس کوچه های باریکی رد شد و ما رو رسوند در اون خونه .

    از اونجا جنگل معلوم بود ... خیلی زیبا و دل انگیز ... یک رود خونه ی باریک از کنار خونه رد میشد .....
    یک خانم شمالی که چادرشو بسته بود به کمرش و داشت کار می کرد .... اومد جلو در حالی که تعدادی مرغ و خروس و مرغابی دنبالش میومدن و با لهجه ی مخصوص گفت : خوش اومدین ... قدم سر چَشم ....
    من پیاده شدم و سلام کردم ...
    جواب داد : علیک خانم جان بفرما اتاق می خواستین ؟
    گفتم : آره عزیزم اگر زحمت نیست ....

    از همون طرف رود خونه گفت : چه زحمتی ؟ بفرما خوش آمدین ... بفرما ....
    من و مصطفی از روی پل رد شدیم و رفتیم توی خونه ی اون زن ....

    ما رو برد توی حیاط ، سمت راست ایوون قشنگی پر از گل ؛؛ یک اتاق بود ...
    گفت : همینه ظاهر و باطن ... اگر ناهار هم خواسته باشین براتون درست می کنم ....
    پرسیدم : اسمتون چیه ؟
     گفت : صغری ، خانم جان ....
    گفتم : غذای شمالی ؟
    با خجالت گفت : ها دیگه ... ما همینو بلدیم ... باقلا قاتق ... کته ... ماهی ... هر کدوم خواستین ...

    و رو کرد به مصطفی و گفت : آقا شما چی دوست دارین ؟
    مصطفی گفت : برامون کته بذار ، ماهی هم درست کن با چند تا پرس باقلا قاتق ....... خوبه بهاره خانم ؟ ...
    خندیدم و گفتم : از این بهتر نمیشه ..... خوب بریم تو ...
    مصطفی پرسید : همین جا بمونیم تا یک جایی پیدا کنیم ؟
    گفتم : آره دیگه خوبه ... خدا رو شکر ... بریم بچه ها رو بیاریم یک نفسی بکشن ....

    مصطفی گفت : چمدون ها رو بیارم تو ؟ ...

    گفتم : آره پسرم من الان میام کمک ...

    گفت : نه من خودم میارم شما همین جا بشین ....
    مصطفی رفت ...

    صغرا ازم پرسید : مگه این آقا شوهرتون نیست ؟
     گفتم : نه پسرمه ...
    گفت : نه به شما نمیاد تازه گفت بهاره خانم ...

    گفتم : خوب جای پسرمه ... خوب شد ؟ 
     ما اول یک کم خودمون رو مرتب کردیم و مصطفی چمدون ها رو گذاشت و رفت .....

    یکم بعد اومد و گفت : بهاره خانم هوا خیلی خوبه بریم لب دریا صبحانه بخوریم ....

    با استقبالی که بچه ها کردن راه دیگه ای هم نبود ......




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان