خانه
117K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش چهارم




    وقتی اونجا بچه ها بازی می کردن و روی ماسه ها می دویدن و یلدا رو دیدم که از خوشحالی دنبال بچه ها می کنه و سر به سر مصطفی می ذاره ...
    یک نفس عمیق کشیدم و گفتم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ... خدایا شکرت که مصطفی اومد ... کلا راحت شدم و خیالم جمع بود که با کمک اون می تونم یک جای خوب برای خودم گیر بیارم .....
    مصطفی هم خیلی داشت بهش خوش می گذشت با اینکه پسر مومنی بود ولی با ما احساس غریبی نمی کرد و خودشو دیگه عضو خانواده ی ما می دونست ........
    من روی یک سنگ نشستم و صبحانه ای که مصطفی تهیه کرده بود آماده کردم تا بچه ها بیان بخورن ....
    اونا تا نزدیک ظهر بازی کردن .... و من نمی تونستم راضیشون کنم از لب دریا بیان کنار .....
    هوای خیلی دلپذیری بود و منم بدم نمیومد همون جا بشینم و به دریا خیره بشم ........
    ظهر هم ناهار خوشمزه ای که صغری درست کرده بود خوردیم و مصطفی رفت بیرون .....
    منم خوابیدم .... نمی دونم چقدر توی خواب بودم ولی چنان لذت بخش بود که دلم نمی خواست بیدار بشم .
    آخرین باری که اینطور خوابیدم یادم نبود .....

    نگاهی به اطراف انداختم بچه ها نبودن ... هیچ صدایی هم از اونا شنیده نمیشد ... اومدم از اتاق بیرون بازم نبودن ......

    از صغری خانم سراغشون رو گرفتم گفت همه با هم رفتن طرف جنگل ...

    نشستم روی صندلی که توی ایوون بود و به جنگل خیره شدم .....
    صدای زمزمه ی آب و جیرجیرک ها و بارون اون روز فضای دل انگیزی برای من به وجود آورده بود ... و احساس آرامش کردم ... انگار اینجا همون جایی بود که قلب منو آروم می کرد ... و ناخواسته به من آرامشی می داد که برای خودم باور نکردنی بود ...
    عجب دنیای غریبی .... حتی آدم نمی تونه برای یک لحظه ی بعدش با قاطعیت حرف بزنه  ... همین دیشب من آشفته و بی قرار بودم و امروز از اون همه اضطراب خبری نبود بدون اینکه چیزی عوض شده باشه با یک هوای خوب و منظره ای زیبا آدم می تونه به زندگی امیدوار باشه ...
    و با خودم گفتم بهاره خانم تا می تونی نفس بکش که از یک لحظه ی بعد خودت خبر نداری ......
    صدای بچه ها از کنار حیاط از پشت درخت ها اومد ؛؛؛ داشتن با خنده و شادی میومدن ....
    وقتی اونا پیش مصطفی بودن خیالم از هر بابت راحت بود ... چون یلدا بهش اعتماد داشت ....
    وقتی اومدن تو خونه من آثار خوشحالی رو روی صورتشون دیدم و چقدر بیشتر خوشحال شدم ...
    یلدا اومد دست انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت : ببخشید بی اجازه رفتیم ... تقصیر من
     بود ... من گفتم بریم ......
    مامان باور کن از اون بالا دریا رو دیدیم خیلی قشنگ بود ...

    گفتم : یلدا جانم قربونت برم اینقدر نگو ببخشید .... خوب کاری کردین ... دخترم ......




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان