داستان من یک مادرم
قسمت چهل و یکم
بخش چهارم
توی راه احساس درد داشتم ... نمی تونستم جلومو ببینم اشک جلوی چشمم رو گرفته بود فقط از نور چراغ ها متوجه می شدم که یک ماشین از کنارم رد میشه ...
و همین طور که با سرعت می روندم شروع کردم به جیغ کشیدن حتی گاهی چشممو می بستم .... و تا اونجا که می تونستم توی ماشین گریه کردم ...
و زدم کنار و نگه داشتم ... سرمو گذاشتم روی فرمون ... بعد یک نفس عمیق کشیدم ...
دوتا دستمال برداشتم و صورتم رو پاک کردم و گفتم این جیغ کشیدن چه چیز خوبیه .... پس یلدا برای همین این کارو می کنه ... چقدر حالم بهتره ...
وقتی رسیدم خونه ی هانیه ؛؛؛ دردم زیاد شده بود اول حدس زدم به خاطر استرس باشه ولی وقتی تند شد ..
دیگه معطل نکردم و با مامان و عطا رفتیم بیمارستان ...
هانیه زنگ زد به حامد و گفت : وسایل بچه رو که توی یک ساک گذاشته بودم بیاره .....
من که رسیدم دوستای همکارم شیفت شب بودن و خیلی سریع بهم رسیدن و منو بردن توی اتاق زایمان و نیم ساعت بیشتر طول نکشید که من دوباره پسری به دنیا آوردم که مثل خورشید صورتش می درخشید ....
در همون لحظات اول همه داشتن از اون تعریف می کردن ....
پرستارای بخش می گفتن تا حالا بچه ای به این زیبایی توی بیمارستان ما به دنیا نیومده .........
وقتی حامد رسید .... من از اتاق زایمان به بخش منتقل شده بودم و مامان کنار تختم خوابش برده بود ......
هراسون و نگران اومد تو ... با لحنی که معلوم میشد می خواد مهربون باشه گفت : وای عزیزم بهاره ی من ... کاش دیشب باهات میومدم آخ چه شب بدی رو گذروندم ... تو خوبی ؟
بهاره جان از در بیمارستان که اومدم تو همه داشتن از بچه ی ما تعریف می کردن من هنوز ندیدمش ولی میگن بی اندازه خوشگله ....
ببین خدا سه تا بچه به ما داد یکی از یکی خوشگل تر .....
من فقط نگاهش می کردم ... نمی دونستم با چه رویی داره اونطوری با من حرف می زنه ... می خواستم بگم این کارتم مال همین چند روزه ؛؛ باز میری و همه ی زحمت بچه ها رو میندازی گردن من ....
ولی هیچ حرفی نزدم ... دستمو گرفت و گفت : خانمم بیا همه چیز رو فراموش کنیم و دوباره از اول شروع کنیم ...
نمی خوام بین ما فاصله بیفته .... من بازم نگاهش کردم ... چی می خواستم بگم ؟ ,, حرفی نداشتم ,, ....
مامان بیدار شد و نگاهی به حامد کرد و گفت : اومدی مادر ؟ مبارک باشه خدا دوباره بهت پسر داده ....
گفت : می دونم مامان جون شنیدم ...
گفتم : الان دارن میارنش .... دیگه از این بهتر نمیشه ....
و تا چشمم به اون بچه افتاد گفتم : می خوام اسمشو علی بذارم .....
حامد با صدای بلند خندید و گفت : به خدا من قصد کرده بودم اگر دختر بود بزارم آیدا اگر پسر بود ,, علی ؛؛ ... ببین مامان دل من و بهاره همیشه بهم نزدیکه ....
مامان در کمال بزرگواری گفت : معلومه که نزدیکه از بس تو آقایی مادر ... خدا هم به دلتون نگاه می کنه و بچه های خوشگل بهتون میده ......
حامد علی رو از بغل من گرفت و مدتی بهش نگاه کرد ....
داشتم فکر می کردم اون تا کی مهربون می مونه و یا دوباره فراموشمون می کنه ؟ .......
همون روز من مرخص شدم و حامد ما رو برد خونه ،،،
هانیه بچه ها رو آورد و بهروز و الهام هم اومدن و حامد سنگ تموم گذاشت ، از بیرون غذا گرفت و کلی خرید کرد و در حالی که به بهروز التماس می کرد بمونه تا اون برگرده رفت مطب و خیلی زود با چند تا جعبه ی شیرینی و یک سرویس طلا برای من که معلوم می شد خیلی هم گرون خریده برگشت ...
ولی چیزی که منو خوشحال کرد گردنبدی بود که برای یلدا خریده بود ... اول بغلش کرد اونو بوسید و بست گردنش و گفت : اینم برای دخترم که مراقب دوتا برادرش هست و دختر خیلی خوبی برای مامان و باباش ....
و شاید اینطوری می خواست ثابت کنه که زندگی ما به حالت عادی برگشته ....
یلدا بال و پر گرفته بود ... و اون شب سعی می کرد خودشو به حامد نزدیک تر کنه براش زیر دستی می ذاشت و میوه تعارف می کرد و من امیدوار بودم اونا بهم نزدیک بشن و فاصله ای که بین اونا ایجاد شده بود از بین بره ....
ناهید گلکار