داستان من یک مادرم
قسمت چهل و دوم
بخش اول
مصطفی با حالت آرومی گفت : یعنی چی خیلی خوب !! مثلا چطوری ؟
گفت : ببین درست نمی دونم فکر می کنم ؛؛ اون چیزی که من می بینم همون احساس و فکر آدما در همون لحظه است ... اگر بد باشه من متوجه میشم ....
مثلا خانجان ... خیلی آدم خوبی بود و من دوستش داشتم ... مادر پدرم بود ... وقتی با مامانم خوب بود و یا وقتی جلسه ی قران داشت خیلی خوب بود ؛؛ ولی گاهی بد می شد ...
اون آدم بدی نبود ولی به فکری که خودش می کرد معتقد بود ...
پرسید : تو از کجا می دونی ؟
گفت : نمی دونم مامانم میگه ... اون میگه از خانجان متنفر نباش .... منم نیستم ولی به من و مامانم خیلی بد کرد ... اون فکر می کرد کاری که داره می کنه به صلاح منه ولی من هنوز نتونستم ببخشمش ...... آقا مصطفی شما می دونین چطوری آدم می تونه بدون اینکه بد باشه بد بکنه ؟ خانجان با اینکه مادر بزرگ من بود ......
فورا درو با سر و صدا باز کردم تا اونا متوجه ی من بشن ....
دیدم یک کم دیگه صبر کنم یلدا تمام زندگی ما رو به مصطفی میگه .....
رفتم بیرون و گفتم : یلدا تو کی بیدار شدی ؟ ... هر دو سلام کردن ...
یلدا گفت : شما خیلی خوابالو شدی مامان خانم ... ساعت نه صبحه ... دیگه حوصله ام سر رفت ...
گفتم : اصلا هیچی نفهمیدم ... خیلی خسته بودم ... هوا هم که ابره .....
گفت : بیچاره صغری خانم دو ساعته صبحانه پهن کرده من دارم از گرسنگی می میرم ... زود باش بیا که منو آقا مصطفی منتظر شما بودیم ......
بچه ها رو بیدار کردیم و بعد از صبحانه رفتیم سراغ خونه ...
توی شهر نور گشتیم بنگاه به بنگاه سر زدیم ... ولی جای مناسبی پیدا نکردیم .... یا خیلی گرون بود یا از مدرسه دور بود ... و یا مناسب زندگی نبود ....
ظهر رفتیم به یک رستوران و ناهار خوردیم و برگشتیم خونه ی صغری خانم .... شوهرش دم در بود ...
ما داشتیم می رفتیم تو که مصطفی ازش پرسید جایی رو نمیشناسی که خونه اجاره بدن ؟ ...
گفت : نه والله توی نور که نه ، ولی تو رامسر یک جایی رو می شناسم ... البته برای مسافر اجاره میده ولی ممکنه به شما بده پسر دایی منه آقا رحمت خیلی با انصافه ...
گفتم : نه بابا وقتی جایی رو برای مسافر اجاره میدن برای ما خیلی گرون میشه ...
گفت : خانم آخه تازگی ها کسی شمال نمیاد ، الان خیلی وقته خالیه ... قبلا میومدن می رفتن تو دریا زن و مرد ... حالا که زن ها نمی تونن دریا برن زیاد کسی نمیاد خونه اجاره کنه ....
می خواین بریم ببینین ؟ شاید براتون خوب بود ....
نگاهی به مصطفی کردم و اونم سرشو تکون داد پس راه افتادیم . شوهر صغری رو هم سوار کردیم و رفتیم رامسر ....
وقتی صاحب خونه که اسمش رحمت بود اومد جلو ، یلدا زد به من و گفت : خوبه ....
و این اولین بار بود که یلدا همچین کاری می کرد ... مثل اینکه جسارت پیدا کرده بود ....
با هم رفتیم تا خونه رو ببینیم ..... باز چند کوچه و پس کوچه رو رد کردیم و جلوی یک در آهنی بزرگ رنگ و رو رفته ی آبی رنگ ایستادیم ....
رحمت گفت : این کوچه رو می بینین تا تهش که برین میرسه به دریا ..... راحت از روی پشت بوم هم دریا معلوم میشه ....
ناهید گلکار