داستان من یک مادرم
قسمت چهل و چهارم
بخش سوم
اون شب موضوع زیاد برام جدی نبود اونقدر درد و غم روی دلم تلمبار بود که نمی خواستم به چیزی فکر کنم .
زیاد اهمیت ندادم فکر می کردم فقط یک مانوره ....
کمی بعد حامد زنگ زد ... با هراس گفت : مامان فهمیدین چه اتفاقی افتاده ؟
مامان گفت : آره مادر بهروز گفت . اومدیم پایین و بچه ها رو هم آوردیم ... نگران نباش ...
گفت : گوشی رو بده به بهاره ...
سرمو تکون دادم یعنی نه ...
مامان گفت : داره نماز می خونه .... میگم بهت زنگ بزنه ....
گفت : تو رو خدا مراقب باشین ...
مامان گفت : نگران نباش ما هستیم ... توام مراقب خودت باش ....
نمی دونم شاید بی قراری اون روزای یلدا مال همین بود ... بازم من یقین نداشتم و این فقط یک حدس بود ..... بچه ام خودشم نمی دونست ... چرا داره عذاب می کشه ....
دنیای ناشناخته ای که دسترسی به اون نه کار من بود نه کار کس دیگه ای و من باید باهاش می ساختم .....
حامد فردای اون شب از بیمارستان یکراست رفت پیش بهروز و کلی از خودش دفاع کرده بود و منو به بی عقلی و بچگی متهم ...... بعد با بهروز اومدن خونه ی مامان ...
درست زمانی که باید مطب می بود و من می دونستم که حتما مریض داره ... برای همین انتظارشو نداشتم ...
اول که حاضر نبودم باهاش روبرو بشم ولی به اصرار مامان و بهروز برای گفتگو نشستم ...
یلدا همون موقع که حامد رسید با عجله رفت بالا تا اونو نبینه ولی علی و امیر خودشون رو تو بغلش انداختن واز دیدنش خوشحال بودن ...
مامان بچه ها رو برد بالا تا ما بتونیم حرف بزنیم ......
بهروز گفت : بیا خواهر ببینم حرف حسابت چیه ؟
گفتم : من اصلا حساب کتاب بلد نیستم و حرفی هم ندارم بزنم ...
حامد با عصبانیت گفت : تو داری بیخود و بی جهت زندگی همه رو خراب می کنی ...
گفتم : زندگی من ... یا زندگی بچه هام مگه درست بود ؟ تو کجای این زندگی بودی ؟ وقتی بچه ها مریض میشن ، آقای دکتر تو کجایی ؟ می دونی دوبار من امیر رو وقتی مریض بود پیش یک دکتر اطفال بردم چون تو خونه نمیای که ازت بپرسم چی بهش بدم که خوب بشه .... تو فهمیدی که علی مخملک گرفته بود ؟ .... کجایی وقتی گریه می کنن و تو رو می خوان ؟ کجا بودی وقتی من از تنهایی ساعتها اشک ریختم ؟ .....
دستشو طرف من گرفت و گفت : نگاه کنید مثل دختر بچه ها رفتار می کنه هنوز فکر می کنه چهارده سالشه .... بزرگ نشده ...
دستمو کوبیدم توی سینه ام گفتم : آره من چهارده سالمه هنوز بچه ام ... هنوز به محبت و توجه نیاز دارم ... تو فکر می کنی یک زن سی و یک ساله دیگه نیازی به محبت نداره اگر داشت بچه اس ؟
بعد دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و گفتم : ببخشید .... ببخشید اصلا مسئله ی ما این نیست ... بیخودی وارد این بحث های به قول تو بچگونه نشیم بهتره ... حامد خودت گفتی مرغ من یک پا داره .... همین طوره من دیگه نمی خوام به اون زندگی ادامه بدم ... چون تو یلدا رو نمی خوای ؛؛ همین ؛؛؛ چون ازش فرار می کنی و بهش احساس گناه میدی ...
تنها چیزی که نمی تونم تحمل کنم همینه ... تو نه تنها به اون به منم احساس گناه میدی .....
با بقیه ی چیز ها می تونم کنار بیام ولی در مورد یلدا فرق می کنه اون دیگه با تو راحت نیست ... منم نیستم ....
دیدی که تا اومدی با عجله رفت بالا که تو اونو نبینی ... تو پدری هستی که این احساس رو به بچه دادی ...
گفت : بهروز به خدا داره مغلطه می کنه ... من کی این کارو کردم ؟ هر وقت تونستم بهش رسیدم خوب تو اگر کار داشتی چرا به من زنگ نمی زدی ؟ چرا نگفتی بچه مریضه بیا ؛؛؛ اگر در اون صورت نمیومدم حق با تو بود ولی وقتی خبر نداشتم ؛؛ چه گناهی دارم ؟ که نفهمیدم بچه مریض بوده .....
من فکر می کردم تو مادر خوبی هستی و به اونا میرسی خیالم راحت بود .... پول داری ماشین داری خونه ی خوب داری ... چی می خوای دیگه ؟ ...
گفتم : دردسر همینه شما مردا وقتی از زنتون خاطر جمع هستین که اون هست از مسئولیت خودتون شونه خالی می کنین ... در حالی که هر بچه ای دلش محبت پدر رو هم می خواد ...
گفت : تو ؛؛ تو لامذهب که اینو می دونی چرا پس داری این کارو می کنی ؟
ناهید گلکار