خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۸
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهل و پنج

    بخش اول




     به من گفت تو جون و عمر منی ... گفت زندگی من توی دستهای توس . اگر اون سر دنیا هم بری باهات میام ... هیچ وقت تنهات نمی ذارم ....
    آهسته گفتم : تو چی گفتی ؟
    گفت : من اصلا حرف نزدم حتی یک کلمه ... من همین جور کنار ساحل راه می رفتم و اونم پشت سر من حرف می زد و میومد ...
    مامان داشت نفسم بند میومد قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون ....
    چی می خواستم بگم ؟ شما فکر می کنین من باید چیکار کنم چی بهش می گفتم ؟
    گفتم : بهش می گفتی ای مصطفی ی پررو و بی حیا .. .خجالت نکشیدی این حرفا رو به من زدی ؟
    گفت : آره به خدا خیلی پررو بود اصلا فکرم نمی کردم روش بشه این حرفا رو به من بزنه  تو رو خدا ؛؛ جدی بگو مامان گیج شدم ....
    گفتم : تو نبودی از من می پرسیدی هیچکس پیدا نمیشه تو رو با این وضعیت دوست داشته باشه ؟ یادته ؟ خوب به این خوبی ،، و به این راحتی ، و به این زودی ... تازه منت تو رو هم می کشه ... چی می خوای دیگه ؟ ....
    گفت : آخه خودت گفتی زوده برای من ...
    گفتم : ول کن این حرفا رو ، چشم هم بذاریم بزرگ شدی فقط عجله نکن و بی تاب نشو ... همین ... اون نمی تونه زیاد پیش ما باشه چون مادرش تنهاس ... تا ببینیم خدا چی می خواد ... برو بخواب عزیز دل مادر فدات بشم ... قربون اون چشمات برم ..... من نمی ذارم تو اذیت بشی . خودتم می دونی مادر چقدر دوستت داره ....
    گفت : می دونم زندگیتو به پای من ریختی من نمی دونم چطوری جبران کنم ...
    بهش تشر زدم : بسه دیگه نشنوم از این حرفا بزنی ... مادر هیچ وقت برای بچه اش این طوری فکر نمی کنه ... ببین یلدا شایدم ، چون خدا تو رو دوست داشته ما تا مشهد اومدیم و خودت دیدی خدا ما رو برد خونه ی حاج خانم بدون زحمت ؛؛ معجزه بود ، نبود ؟
    پس اون خدایی که تو رو این طوری آفرید خودش تو رو آورد پیش عشقت کسی که با دل و جون دوستت داره ... و خوبیش اینه که قبل از این که تو عاشق بشی اون عاشق شد ....
    گفت : اوووو حالا هی به من میگی عاشق ... کی گفته من عاشق مصطفی شدم ؟ ...
    گفتم : باشه می خوای از اینجا بریم ما رو گم کنه ؟ ...
    خندید و گفت : دیگه نه تا این حد ... می خوام برگرده ... می خوام زود بیاد ... همین ....

    و سرشو گذاشت روی پای من و من با نوازش موهای اون قلبم پر از عشق شد ...
    همین طور که موهاشو نوازش می کردم گفتم : بذار بچه دار بشی می بینی که از این عشق بزرگ ترم هست ... وقتی مادر شدی می بینی که خوشحالی بچه ت از همه چیز مهم تره و به دنیا نمیدی .....




     ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان