داستان من مادرم
قسمت چهل و ششم
بخش سوم
چند روز بعد یلدا رو می بردم مدرسه ... هوا سرد بود . امیر رو سر راه گذاشتم ، من و یلدا و علی باید پیاده می رفتیم تا به تاکسی برسیم ...
که یک مرتبه یلدا ایستاد و دستشو گذاشت روی دهنشو گفت : آخ مامان ... مامان جون ...
گفتم : چی شد عزیزم ؟
سرشو گرفت و خم شد و باز ترسیده بود .
گفت : ... آخ مامان ... مامان ..... داره میاد ..... باز یک حادثه ی بد ... به ما نزدیکه ...
گفتم : فرار کنیم ؟
گفت : نه ... نمی دونم ... ماما .... ن ... ای وای خدایا اینا چیه ؟ ... مامان ... نمی خوام .... نمی خوام .......
هراسون و دستپاچه نمی دونستم چیکار کنم ...
گفتم : تو رو خدا اگر می تونی بهم بگو ؛؛ یک کم ؛؛ برای امیر اتفاقی میفته ؟ برای من ؟ نکنه برای بابات ؟
گفت : نه نمی دونم ... نمی دونم ....
دیدم بچه ام داره به خودش می پیچه و صورتش چنان تغییر کرده بود که منم ترسیده بودم ...
گفتم : با این حال نمی تونی بریم مدرسه بیا برگردیم خونه ....خودم میرم توضیح میدم ... بیا برگردیم ...
سرشو گرفتم توی بغلم و همین طور که اون چشمهاشو باز و بسته می کرد و حالش بد بود برگشتیم خونه ...
ولی اون دیگه نمی تونست راه بره قدمهاش سست شد و روی زمین نشست ......
و من اونو کشون کشون و یک قدم یک قدم با خودم بردم خونه . در حالی که علی بچه ام داشت از ترس می لرزید ...
چون اون فکر می کرد یلدا مریض شده و علی طاقت هیچ گونه ناراحتی اونو نداشت .....
فورا بهش یک مسکن دادم و یک بالش گذاشتم و اونو خوابوندم ....
و یک سوپ براش درست کردم ...
دلم برای امیر شور می زد ... ولی باید صبر می کردم تا تعطیل بشه ...
یلدا که خوابید ... نشستم توی ایوون ...
استرسی که به من وارد شده بود کم نبود ... می ترسیدم ؛؛ از چیزی که یلدا دیده بود وحشت داشتم ....
وقتی خاطر جمع شدم که اون بهتره و خوابش عمیق شد اومدم گوشه ی ایوون لب پله نشستم و رفتم تو فکر .....
یادم اومد که ......
ناهید گلکار