داستان من یک مادرم
قسمت چهل و هفتم
بخش اول
حاج خانم گفت : خدا کنه منم خواب نباشم خیلی داره بهم خوش می گذره ...
یلدا هوشیار شد و پرسید : با کی اومدین ؟
حاج خانم خندید و گفت : با کی می خواستم بیام ؟ با مصطفی ...
یلدا بی اختیار دستی به موهاش کشید و از جا بلند شد ...
روسریش رو برداشت و انداخت سرش و بدون ملاحظه رفت تو ایوون تا مصطفی رو ببینه ...
اون داشت با بچه ها وسایل رو از ماشین میاورد تو خونه ....
همین طور که یک کارتون تو دستش بود نگاهش افتاد به یلدا و سر جاش خشک شد ... شاید یک دقیقه بهم نگاه کردن ... بدون حرکت ...
تا مصطفی اومد جلو و گفت : سلام ...
یلدا سرشو تکون داد ، انگار قدرت حرف زدن نداشت ....
حاج خانم با اشاره به من گفت : اگه می تونی جلوشونو بگیر ...
گفتم : چرا بگیرم به من چه ...
و هر دو خندیدیم ....
رفتم بیرون ببینم مصطفی چی آورده که هی میره و هی میاد و تموم نمیشه .... اون هر چی که من توی اون خونه خریده بودم و بخاری خودشون رو گذاشته بود عقب ماشین و آورده بود ...
گفتم : ای وای این مال ما نیست ...
گفت : دیگه اشتباهی آوردم حالا مال شماست ... و خندید ...
به یلدا گفتم : مامان جان اگر حالت خوبه برو کمک ...
با سرعت کفششو پوشید و گفت : آره خوبم ، چشم مامان جان ....
زیر لب گفتم : الهی همیشه خوب باشی قربونت برم ؛؛؛ ببینم حاج خانم ، مصطفی رو چند می فروشه بخرم برای تو .... و خودم خندیدم ...
سبزی پلو با ماهی و کوکو درست کردم و ساعت دو ناهار حاضر بود ...
تا اون موقع مصطفی تلویزیون رو گذاشت و آنتن اونو نصب کرد ....
بچه ها مثل پروانه دورش می چرخیدن ...
مصطفی از روی پشت بام گفت : واقعا اینجا خیلی قشنگه باید یک نردبام خوب بخریم که راحت بیایم این بالا خیلی عالیه ... دریا از اینجا قشنگ تره ......
بعد از ظهر بخاری رو هم گذاشت و من و یلدا و حاج خانم هم چیزایی که اون آورده بود جا به جا کردیم ...
که مصطفی یک جعبه ی بزرگ دیگه از ماشین آورد ... و گفت : اجازه میدین بهاره خانم ؟ یک دستگاه ویدئو آوردم سر بچه ها گرم بشه چند تا نوارم هست کارتون و فیلم برای یلدا خانم .....
باز حاج خانم به من اشاره کرد ... و یواشکی گفت : خوردی بخور ؛؛ اگه می تونی جلوشون رو بگیر .......
منم خندیدم ولی فهمیدم که حاج خانم بی منظور نیومده اینجا این همه راه رو ....
می خواستیم شب بریم لب دریا ولی بارون تندی میومد و مجبور شدیم توی خونه بشینیم از اونجا لذت اون هوای خوب رو ببریم .
شام مفصلی هم درست کردم و دور هم خوردیم و من و یلدا و حاج خانم کنار هم خوابیدیم ....
دلم می خواست از اون لحظات کمال استفاده رو بکنم ... اونا به خونه ی محقر ما شادی آورده بودن ....
باز فکر و خیال اومد به سراغم .
دلم می خواست راحت بخوابم
ولی باز یادم اومد که .......
برای شهنازم سخت بود از من جدا بشه ... و هر دو داشتیم غصه می خوردیم .
اون می گفت : که تا حالا کسی رو به اندازه ی من دوست نداشته .... و دلش نمی خواست از من جدا بشه ....
ناهید گلکار