داستان من یک مادرم
قسمت پنجاهم
بخش سوم
اون روز گفتیم و خندیم بچه ها با مصطفی چهارتایی بازی می کردن .....
هوا ابر شد و و ریزه های بارون توی هوا احساس می شد ولی با اون حال آتیش ما برقرار بود و ناهار رو همون طوری خوردیم ولی بعد از اون بارون تند شد و مجبور شدیم بریم تو ماشین و برگردیم خونه ......
فردا وقتی مصطفی یلدا و امیر رو برد مدرسه و برگشت ، یک نردبان آبی رنگ خیلی راحت خرید برای پشت بوم و اونو نصب کرد ... و یک بخاری برای اتاق خودش ....
من به حاج خانم گفتم : بریم بالا ؟ ...
سرشو تکون داد و گفت : بریم .....
من که خیلی راحت رفتم بالا ولی حاج خانم به زحمت و کمک مصطفی خودشو رسوند بالا و همش می خندید و می گفت : من که اومدم ولی فکر نکنم بتونم برگردم پایین ....
وقتی رسیدیم اون بالا فقط یک جمله تونستم بگم ,, وای خیلی زیباست ؛؛ دریا تا دوردست از اونجا پیدا بود ؛ یک تابلوی نقاشی بی نظیر ... کاش نقاش بودم و اون منظره رو می کشیدم ...
شاید یک ساعت ما اون بالا بودیم و دلمون نمی خواست بیایم پایین .....
حاج خانم از صفات اخلاقی مصطفی می گفت و وضعیت مرضیه ...
اون می گفت : من می فهمم که مرضیه داره عذاب می کشه ولی نمی تونم دخالت کنم یعنی از مصطفی می ترسم اون طاقت خیانت رو نداره ....
پرسیدم : شما مطمئن شدین ؟
گفت : والله این چیزایی که اون میگه جای حرفی نمی مونه . منم دلم نمی خواد گناهشو بشورم .....
حاج خانم دیگه حرفی در مورد یلدا نزد و یک هفته پیش ما موندن و رفتن ...
در حالی که خونه ی کوچیک ما رونق گرفته بود تلویزیون ,, ویدئو ,, بخاری و کلی چیزایی که من تو خونه ی حاج خانم جا گذاشته بودم و اینجا لازم داشتم رو مصطفی با خودش آورده بود ....
وقتی اونا رو بدرقه می کردیم مصطفی بغض کرده بود ...
و یلدا آشکارا گریه کرد ...
باز حاج خانم به من نگاه کرد و خندید ......
ناهید گلکار