داستان من یک مادرم
قسمت پنجاه و یکم
بخش هشتم
فردای اون روز برای من و بچه ها و حامد روز دیگه ای بود ...
حامدم مثل ما از اون خونه و اون فضا خیلی خوشش اومده بود و به بچه ها قول داد که اونجا رو براشون بخره ...
و همین کارم کرد ... ما یک هفته ی دیگه اونجا موندیم تا یلدا المپیادشو بده ...
حامد و مصطفی خیلی با هم جور بودن و سور و سات من و بچه ها به راه بود ...
شب آخر که قرار بود از هم جدا بشیم ... من دیدم که مصطفی روی در چاه توی حیاط نشسته و غمگینه ....
دست انداختم گردن یلدا و رو به حامد گفتم : شماها میگین با مصطفی چیکار کنیم ؟ اینقدر غصه نخوره ....
یلدا گفت : من برم پیشش ؟
گفتم : نه سه تایی بریم و خیالشو راحت کنیم ... چی میگی حامد ؟
گفت : اگر یلدا بخواد ، هر چی اون بگه . من که مخالفتی ندارم ...
یلدا گفت : نمی دونم هر کاری می خواین بکنین ولی نمی خوام اون اذیت بشه گناه داره ...
گفتم : پس بریم ....
مصطفی تا ما رو دید بلند شد و مودب ایستاد ...
گفتم : بشین راحت باش ... آقا مصطفی ما اومدیم ببینیم براتون امکان داره ... وقتی که ما رفتیم تهران شما هم حاج خانم رو بیارین خونه ی ما و یک عقد ساده بکنیم ؟ تو موافقی ؟
یک مرتبه گل از گل مصطفی شکفت و ذوق زده گفت : شوخی می کنین بهاره خانم ؟
گفتم : ما رو نگاه کن ببین ما الان شکل کسی هستیم که داره شوخی می کنه ؟
و اون از خوشحالی با حامد دست داد و بی اختیار اونو در آغوش کشید .......
حامد چند بار زد تو پشتش و گفت : به خانواده ی ما خوش اومدی آقا مصطفی .....
فردا صبح زود ما راهی تهران شدیم و مصطفی رفت مشهد ...
موقع خداحافظی یلدا بهش گفت : زود بیا ...
اونم گفت : حتما ... حتما ...
برای همین وقتی افتادیم تو جاده به شوخی به حامد گفتم : تند برو که ممکنه مصطفی زودتر از ما برسه ...
و همه با هم خندیدیم ....
نور خورشید از پنجره می خورد به صورتم ، احساس لذت بخشی داشتم . سرمو گذاشتم روی پشتی صندلی و چشم هامو بستم ... و فکر کردم نمی دونم آینده برای من چی رقم زده ولی احساس می کردم خیلی قوی ترم و می تونم در مقابل جبر زندگی بایستم و اونو به نفع خودم تغییر بدم ...
و بی اختیار بلند گفتم : تو می تونی بهاره ... تو می تونی ...
ناهید گلکار