داستان من یک مادرم
قسمت سی و ششم
بخش چهارم
ولی خوب اون سه نفر دم در وایستاده بودن ...
آهسته گفتم : یلدا من چیکار می تونم بکنم برم بگم جونت تو خطره ، میگه از کجا فهمیدی ؟ ... بعد هم تو رو می شناسن .... اون وقت برای خودمون مکافات میشه ، نمی خوام این اتفاق بیفته ...
گفت : مامان تو رو خدا برو بگو همه چیز رو بگو ؛؛ از اینجا میریم خوب ... شما فقط برو بهشون بگو تو رو خدا . جون اون که از راحتی ما واجب تره ......
من دیدم به خدا دیدم ......
گفتم : یواش ساکت باش ... بگو چی دیدی شاید اشتباه کرده باشی ...
گفت : نمی دونم ... من که نمی تونم بگم چی دیدم فقط می دونم داره یک اتفاقی براش میفته ...
گفتم : باشه یک فکری می کنم عزیز دل مادر ... تو بخواب برو دراز بکش و با کسی حرف نزن ...
بردمش روی تخت و یک پتو کشیدم روش و گفتم : من برم ببینم چیکار می تونم بکنم ... شاید هنوز تو مدرسه باشه ...
اومدم بیرون علی گریه می کرد و امیر غر می زد ...
من به مصطفی گفتم : یک زحمت دیگه می کشی آقا مصطفی ببخشید منو دوباره می بری مدرسه یلدا ....
دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : بریم .....
گفتم : حاج خانم جون شما جون بچه ها من باید برم ...
گفت : برو نگران نباش من هستم مراقبم تا تو بیایی .....
با عجله خودمون رو رسوندیم مدرسه اما همه رفته بودن ...
از سرایدار مدرسه پرسیدم می تونی آدرس خانم مدیر رو به من بدی ؟
گفت : نه من همچین اجازه ای ندارم ....
مصطفی که تا حالا ساکت بود و اصلا سوالی هم از من نمی کرد بهش گفت : جونش تو خطره زود باش ما باید پیداش کنیم ...
گفت : امکان نداره من این کارو نمی کنم ...
مصطفی دست کرد تو جیبشو یک اسکناس در آورد و کرد تو جیب اون .
یک کم دست دست کرد و گفت : پس تو رو خدا نگین من بهتون دادم ...... آدرس رو از تو دفتر آورد و داد به ما ........
ما هم با عجله حرکت کردیم .... چقدر هم دور بود هر چی می رفتیم تموم نمی شد ...
تا خونه ی اون خانم جلالی رو پیدا کردیم ..... در زدم یک پسر چهارده پونزده ساله درو باز کرد
پرسیدم : خانم جلالی هستن ؟
پرسید : شما ؟
گفتم : بفرمایید بشیری هستم .....
چند دقیقه بعد ... اومد دم در ...
گفتم : ببخشید اومدم بگم یلدا خوبه شما نگران نباشین ...
تشکر کرد و تعارف کرد بریم تو خواست از احوال یلدا بپرسه .
گفتم : اون خوبه ما برای چیز دیگه ای اومدیم .....
و مونده بودم حالا چی بگم ! اون باید چیکار می کرد ؟ مثل احمق ها زل زده بودم بهش .
گفتم : باید با شما تنهایی حرف بزنم ...
پرسید : در مورد چی ؟
گفتم : بهتون میگم ...
مصطفی گفت : تو ماشین حرف بزنین من اینجا هستم ...
گفت : نه بفرمایید تو کسی نیست ....
گفتم : نمیشه تو خونه نمیام ,,, شما بیا بیرون حرف بزنیم .....
بیچاره هاج و واج مونده بود ... اومد بیرون با هم رفتیم توی ماشین نشستیم ...
داشتم فکر می کردم که این کار از تمام کارایی که توی این دنیا کردم سخت تر و غیرمنطقی تره ......
به من نگاه می کرد و حدسش بر این بود که می خوام در مورد مریضی یلدا حرف بزنم ...
گفتم : عزیزم منو ببخشید ... نمی دونم چطوری بهتون بگم ولی یلدا .... یعنی ..... مثلا ..... شما تا حالا دیدین ؟ ... نه منظورم اینه که .... شما به حس ششم اعتقاد دارین ؟
گفت : منظورتون چیه نمی فهمم ....
گفتم : یلدا حس ششم داره ....... اون ثابت کرده که هیچ وقت اشتباه نمی کنه ...
گفت : اِ اِ چه جالب برای همین جیغ می زد ؟
گفتم : بله یک خطر دیده بود ....
گفت : برای کی ؟ چه خطری ؟
گفتم : برای شما ....
از جاش پرید و گفت : شما مطمئن هستین من بودم ؟
ناهید گلکار