خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش پنجم




    کم کم حتی مامانم و هانیه هم سعی می کردن از یلدا بپرسن که براشون در آینده چه اتفاقی میفته .

    در حالی که یلدا پیش گو نبود و همه اشتباه می کردن و مقاومت من در مقابل اونا کار بی فایده ای شده بود تا غافل می شدم هر کس اونو گیر میاورد ، می خواست سر از کار یلدا در بیاره و این باعث شد بچه کم کم افسرده و گوشه گیر بشه ........
    شب ها با اضطراب بیدار می شد و گریه می کرد .... و از کلمات نامفهومی استفاده می کرد که من نمی فهمیدم ....
    من همه ی این ها رو از چشم حامد می دیدم اگر اون راز یلدا رو نگه می داشت الان این بچه به این حال روز نمی افتاد .....
    تا جایی که یلدا اشتیاقش رو برای حرف زدن هم از دست داده بود ... چون من مجبور بودم برم سر کار و اون نصف روز خونه ی مامان بود نمی تونستم جلوی کنجکاوی دیگران رو بگیرم  ...
    اواخر اسفند سال 61 بود ، که حال یلدا بد شده بود و بیشتر اوقات جیغ می کشید و می ترسید و حتی توی خواب هم این حالت بهش دست می داد چیزی که تا اون زمان پیش نیومده بود .........
    من و حامد تقریبا شب و روز نداشتیم و نگرانی و بیچاره گی ما حدی نداشت ...
    تا اینکه به کمک دکتر باقری اونو پیش یک دکتر روانشناس بردیم ... که متخصص روح و ماوراءالطیبعه بود ....
    دکتر بعد از توضیحاتی که ما دادیم و سئوالاتی که از یلدا کرد ... گفت : این بچه چشم سوم داره ... و اون پیش بینی ها هم به خاطر همون بوده اگر شما هم این چشم رو داشتید می تونستید اونو ببینین ...
    چشم ما قادر نیست همه ی چیزهایی که در اطراف ما هستن ببین ولی یلدا می تونه ......

    و این خیلی نادره به هر حال باید هیچ کاری بهش نداشته باشین و اصلا به روی خودتون نیارین ؛؛ این که الان حالش بد شده به خاطر اینکه تحت فشار قرارش دادین ...
    بذارین فکر کنه برای شما هیچ اهمیتی نداره ، شاید بر اثر مرور زمان از بین بره و شاید قوی تر بشه . اون الان هاله ی دور گیاه ها رو هم می بینه و براش سخته که با مردم عادی زندگی کنه تا بزرگ بشه و اختیار کارهاشو داشته باشه . تا اون زمان باید مراقب باشین و باهاش مدارا کنین .....
    با این که دلم نمی خواست یلدا این طوری باشه ولی آروم شدم حالا می دونستم اون از چی رنج می بره و چرا گاهی اونطور جیغ می کشه ....

    و این بار با خواهش و تمنا و التماس و تو بمیری من بمیرم از حامد خواستم دیگه این حرف رو پیش کسی باز گو نکنه ...

    که خوب این سفارش شدید دکتر بود و عقیده داشت به خاطر بچه نگذارین کسی متوجه حالتهای اون بشه ......

    خوب مدتی حامد این کار و کرد و تقریبا حال یلدا بهتر شده بود ...




     ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش ششم




    تاسوعا و عاشورا بود و ما سه روز تعطیل بودیم ....
    حامد گفت : من برم به خانجان سر بزنم و برگردم و خودش تنها رفت ...... و متاسفانه اون روز این حرف دکتر رو هم گذاشت کف دست اون ...

    و خانجان هم که خودشو کارشناس همه ی امور می دونست ... نظر داد که دکتر (.....) خورده حرف مفت زده این بچه جن داره و این خبر ها رو هم اونا براش میارن ..... و باید ببریمش پیش جن گیر و خودتون رو خلاص کنین .....
    اون روز من و یلدا کلی با هم بازی کردیم و بین این کار متوجه شدم که یلدا دیگه همه ی حروف رو میشناسه و خیلی از کلمات رو می تونه بخونه و بنویسه ...

    خوشحال بودم و منتظر حامد که از خونه ی خانجان بیاد بهش بگم ...
    شام کتلت و سوپ جو درست کردم میز رو چیدم و یلدا هم بهم کمک می کرد ...

    من می گفتم : قربونت برم دختر خوشگلم ...

    اون جواب می داد : من قربون تو برم مامان خوشگل مشکلم ,,
    و من شروع کردم شعر خاله سوسکه که اون خیلی دوس داشت و همشو  بلد بود باهاش خوندن و گفتم  : سلام علیکم سوسک سیاه سلامتین ایشالله .....
    اون می گفت : سلام و درد پدرم خاک به گورم خاک به سرم چه حرفا ..... چلاق بشی ایشالله ... خجالتم خوب چیزیه نه والا ....
    گفتم : خوب چی بگم فدایت ؛؛؛ فدای خاک پایت ،،
    گفت : می تونی بگی عزیزم ؛؛ قشنگم ,, ملوسم ,, بیا دورت بگردم ,, به قربونت بگردم ....
    گفتم : تو مال من میشی ؟
     با قر و ناز گفت : استغفرالله ....
    عیال من میشی ؟ ....... اوه ؛ اوه ,, واه ؛ واه ........
    ما دوتا دور میزی که برای شام چیده بودم می رقصیدیم قر می دادیم و می خوندیم ....
    حامد که از راه رسید ؛؛ دیدم قیافه اش تو همه و احوال خوبی نداره ...

    به یلدا گفتم : بیا بابا رو سر حال بیاریم .... یک کم به شوخی پشتشو ماساژ دادیم ....
    اونم با زور یک کم با یلدا سر به سر گذاشت و نشستم سر شام ...

    من گفتم : بابا جونش یک مژده برای شما داریم ...
    با بی حوصلگی گفت : بفرمایید ببینم چی برام دارین ....
    گفتم : یلدا خانم به این کوچیکی خوندن و نوشتن یاد گرفته امروز اسم منو و شما رو هم نوشت .... و برای همین ما اینقدر خوشحالیم و می خواستیم شما هم خوشحال بشین براش جایزه بخری .......
    حامد در جواب من یک لبخند زد و گفت : آفرین .
    وقتی یلدا خوابید ... ازش پرسیدم : حامد جان چی شده ؟
    گفت : بهار تو رو خدا قیل و قال راه ننداز فقط داریم حرف می زنیم .... مثل دو تا آدم متمدن ... شلوغ نکن ... این که میگم فقط یک فکره داره منو می خوره ...
    گفتم : باشه عزیزم چشم بگو اذیت نشی ........

    گفت : خانجان میگه ... امکان داره که این که یلدا می بینه جن باشه و این خبرها رو هم اونا براش میارن ....
    گفتم : خوب بذار خانجان هر چی دلش می خواد فکر کنه ما کار خودمون رو می کنیم ...
    گفت : بهاره جان اگر این راه حل مشکل یلدا باشه تو راضی نمیشی یک بار امتحان کنیم ؟

    در حالی که داشتم به شدت خودمو کنترل می کردم گفتم : مثل یک آدم متمدن بهت میگم تو خیلی بی تمدن و عقب مونده ای که به این چیزا اعتقاد داری ..... من واقعا تعجب می کنم تو چطور تحصیل کرده ای هستی و دانش و علم به تو نگفته که جن اگر هم باشه به این صورت با آدما کاری نداره ...

    تو که خودت اونجا بودی دیدی دکتر چی گفت : چون خانجان میگه حرف مفته باور می کنی ؟
    گفت : نه به خدا باور که نمی کنم من حتی باور حرفای دکتر هم برام سخته ولی احتمال که میشه داد یک بار می بریم شاید خوب شد ......




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۴
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و چهارم

    بخش هفتم



    گفتم : بهت گفته بودم دوباره هم تکرار می کنم من نمی ... ذا ... رم ... کسی ... با بچه ی ... من این کارو بکنی ... همین .... اگر سختته از یلدا مراقبت کنی بهت گفته بودم من فردا میرم خونه ی مامان هر وقت دلت تنگ شد بیا ما رو ببین ...
    گفت : چرا نمیشه با تو حرف زد ؟ حالا دیگه کار یاد گرفتی میرم خونه ی مامانم ... دیوونه مگه من می تونم از تو جدا باشم ما با هم یکی هستیم تو و یلدا عزیزترین کس من هستین ؛؛ نظرت برام مهمه خوب چرا با تو مشورت می کنم ؟ خوب بگو نه ...
    حالم بد شده بود و دلم می خواست عوق بزنم . این حالت سر شام درست کردن هم بهم دست داده بود پس نمی تونست از ناراحتی باشه  .... دویدم تو دستشویی ...
    و یک مرتبه فکر کردم و حساب کردم و زدم تو صورتم ای وای نکنه باردار باشم .....
    از این فکر اشک تو چشمم نشست ... نمی خواستم با وجود یلدا بچه ی دیگه ای بیارم اگر اونم مثل یلدا بود چیکار کنم .....
    حامد فکر می کرد من از شدت ناراحتی این طوری شدم ... هی منو بغل می کرد و می بوسید و سعی می کرد از دل من در بیاره و دیگه حرفشو نزد ...
    وقتی رفتم بیمارستان اول صبح آزمایش دادم البته یواشکی ... و رفتیم سر کارم .....
    توی بخش جراحی کار می کردم و اون روز خیلی شلوغ بود برای همین حواسم پرت شد تا ظهر موقع ناهار ... داشتن غذای مریض ها رو می دادن ...

    که دیدم حامد با صورت خندون اومده بخش ما منو صدا کرد اول ترسیدم فکر کردم برای یلدا اتفاقی افتاده ولی صورتش رو خوشحال دیدم .....
    رفتم جلو و پرسیدم : از این طرفا ؟
    دستمو گرفت و کشید کنار راهرو و گفت : من باید آخرین نفر باشم ؟
     گفتم : نمی فهمم برای چی ...
    گفت : من می دونم بهاره خانم مبارکه خیلی خوشحال شدم نتونستم نیام پیشت . الانم می ترسم برام حرف درست کنن و گرنه همین جا بوسه بارونت می کردم ....
    گفتم : حامد واقعا نمی دونم در مورد چی ...... ای وای نکنه جواب آزمایش مثبت بوده ؟
    گفت : یعنی تو نمی دونستی ؟
     گفتم : خدایا تو این بیمارستان نمیشه دست تو دماغت بکنی ... کی به تو گفت ؟
     گفت : والله نمی دونم الان همه خبر دارن ... به هر کس می رسم بهم تبریک میگه ....
    گفتم : وای خدا مرگم بده چه افتضاحی درست کردم چه می دونستم این طوری میشه .....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️   من یک مادرم   ❤️❤️

    قسمت سی و پنجم

  • ۱۲:۴۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش اول



    دستم و گرفت و گفت : بیا بریم فدات بشم دیگه از این بهتر نمیشه ... من که تو پوست خودم نمی گنجیدم ، هر کی می خواد هر چی بگه ؛ بگه ؛؛ برام مهم نیست ....
    گفتم : تو رو خدا ببین حامد ، این خبر به تو رسیده ولی من هنوز خودم خبر نداشتم .....
    گفت : ول کن این حرفا رو بیا بریم تو اتاق من با هم ناهار بخوریم ...... برای من مخصوص میارن ... فکر کنم برای دوتا مون بس باشه .

    از اون روزی که منیژه رو پشت صندلی حامد دیده بودم تا اون زمان دیگه نرفته بودم به بخش اون و تصمیم داشتم دیگه هم این کارو نکنم ....... ولی اون روز قبول کردم و با هم رفتیم ...
    منیژه داشت با چند تا پرستار دیگه ناهار می خورد ...

    حامد دست منو گرفته بود و عاشقانه حرف می زدیم . اون از خوشحالی یک نفر رو فرستاد تا شیرینی بخره ..
    منیژه منو دید ولی روشو برگردوند و وانمود کرد ندیده ..... منم به روی خودم نیاوردم و فکر کردم بزار اینقدر غصه بخوره تا بمیره ...
    حامد شوهر منه ... ولی دیگه یقین داشتم که اون اصلا از من خوشش نمیاد .....
     با حامد خوشحال و خندون ناهار خوردیم و در مورد بچه ای که به یکباره اومده بود تو زندگی ما حرف می زدیم  ....
    گفتم : حامد جان اگر یلدا بفهمه تو فکر می کنی چه عکس العملی نشون بده ؟ نکنه حسودیش بشه ؟
     گفت : پس تو یلدا رو نشناختی یک ذره تو وجودش بدی نیست ... اون یک استثنا تو خلقت خداست پس مطمئن باش با این مسئله هم خوب کنار میاد بهت قول میدم .....
    اون روز وقتی می خواستیم یلدا رو برداریم ، حامد هم در ماشین رو قفل کرد و گفت : منم میام بذار با هم به مامان بگیم ......
    یلدا دوید طرف حامد و رفت تو بغلش حامد طوری که مامانم هم بشنوه گفت : مامان بهاره می خواد برات نی نی بیاره ....
    یلدا خوشحال شد و گفت : الان بیاد ...
    مامان با تعجب به من نگاه کرد و گفت: مبارکه مادر ولی تو که گفته بودی دیگه بچه نمی خوای واقعا تعجب کردم چی شد پس ؟
     گفتم : نگو مامان جان شد دیگه ....
    حامد از مامان پرسید : شما خوشحال نشدین ؟
    گفت : چرا البته که شدم ولی یلدا احتیاج به مراقبت داره ، بهاره هم که میره سر کار ... سختش میشه بچه ام و خودش خندید و گفت : منم به فکر بچه ی خودم هستم ولی ان شالله مبارکه .....
    یلدا باز به من گفت : مامان الان بیاد ...
    حامد گفت : اون الان اینجاس تو شکم مامان باید صبر کنیم بزرگ بشه خودش میاد ، یک خواهر یا یک برادر ......
    یلدا گفت : من می دونم برادره من ازش مراقبت می کنم و بهش شیر میدم .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش دوم



    حامد دیرش می شد که به خانجان هم خبر بده ، خوب کافی بود اون بدونه همه ی فامیل در عرض یک ربع خبر دار می شدن ...
    از همون جا زنگ زد و گفت : خانجان مژده بدین ، مژده بدین ... بهاره بارداره ...
    خانجان طوری داد زد که صداش رو همه شنیدن گفت : ... بیخود کردی گذاشتی آبستن بشه همون یکی برات بس نبود ؟
    اگر اینم بدتر شد چی میشه ؟ صد بار بهت گفتم اون خودش جن داره به بچه هاش هم میده ، مادر بگو بندازه فایده نداره میگن اولی که جنی باشه بقیه هم میشن ........
    حامد فورا گفت : مرسی خانجان بعدا باهاتون حرف می زنم ......
    از اونچه که من ؛ مامانم و حتی یلدا شنیده بودیم ... حیرت زده بهم نگاه می کردیم ...
    مامانم که او روزا خیلی دلتنگ بود زود گریه اش گرفت و گفت : این درست بود حامد جان ؟ چرا جوابشو ندادی ؟ حالا فهمیدی من برای چی تعجب کردم ؟ برو به خانجان بگو دست شما درد نکنه اگر دختر خودتم بود همین کارو می کردی ؟ ... مگه نگفتی بهاره دختر منه ؛؛ پس این طوری دختر نگه می داری ؟
    حامد گفت : تو رو خدا ناراحت نشو مامان جون ، خانجانه دیگه ... یک وقت خوبه یک وقت اینطوری می کنه ...
    دیدم یلدا سرشو انداخت پایین و رفت تو حیاط که انگار حرفای ما رو نشنیده و سرشو به بازی کردن گرم کرد ..... ولی من بغض داشتم و سعی می کردم خودمو کنترل کنم .....
    وقتی توی ماشین می رفتیم طرف خونه یلدا از حامد پرسید : بابایی جن چیه ؟ من جن دارم ؟ پس کجاس ؟ ...
    هر دو دستپاچه شده بودیم بغض چنان گلوی منو فشار داد که دلم می خواست فریاد بزنم ...
    حامد فورا گفت : نه بابا جون این چه حرفیه غلط کرده هر کس گفته ...
    گفت : یعنی خانجان غلط کرده ؟
    از روی غیض به حامد نگاه کردم و گفتم : نه عزیزم جن که حرف بدی نیست ولی خانجان منظورش اینه که جوجو داری مثل همون عروسکت مثل اون خرسی که طبل می زنه ... جوجو یعنی اسباب بازی ...
    گفت : ولی خانجان بهم گفته تو جن می بینی وقتی داد می زنی .... یعنی چی ؟
    من هیچ حرفی نداشتم به اون بچه بزنم آمادگی جواب دادنشو هم نداشتم ... حامد هم همینطور ....
    الان ما به اون بچه ی باهوش چی می تونستیم بگیم که قانع بشه ....
    حامد حرف رو عوض کرد و ازش پرسید : بابا جان می خوای با هم امشب کاردستی درست کنیم ....
    خوشحال شد و گفت : آره بیا جن درست کنیم .......
    زنگ خطر بدی توی گوش من و حامد صدا کرد ...
    وقتی حامد رفت مطب من یلدا رو خوابوندم و به خانجان زنگ زدم ...
    با خودم می گفتم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست باید یک بارم شده حرفمو بزنم ، خانجان باید بدونه نباید پا شو از گلیمش درازتر کنه ....
    گفتم : سلام
     گفت : سلام شنیدم دوباره آبستی ....
    گفتم : خانجان ازتون خواهش می کنم به خاطر خدا به یلدا کار نداشته باشین مگه اون بد نیست ؟ مگه من جن ندارم تو رو خدا ما رو ندیده بگیرین بذارین زندگی خودمون رو بکنیم یلدا امروز از ما پرسید جن چیه ... خوب شد حالا ؟
    با خونسردی گفت : اون باید بدونه که مادرش داره در حقش کوتاهی می کنه ... یلدا از تو بیشتر می فهمه برای همین باید بهش بگم که تو رو راضی کنه ببریمش پیش جن گیر تا این کارو نکنیم اون بچه خوب نمیشه .......
    بعدم اون غلط زیادی که کردی جوابش اینه ، اگر  یک روز تو می تونی بچه ت رو ول کنی منم می تونم برو با خودت فکر کن که داری هم زندگی حامد رو نابود می کنی هم یلدا رو ، حالا خیلی  شیرین کاشتی می خوای دوباره دُل دُل حسن کبابی بیاری ...
    اون پسر احمق منم خوشحاله نمیگه دوباره یک جنی تحویلش میدی ...... و گوشی رو گذاشت .....



    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش سوم



    آهسته نشستم من باید می دونستم نمی تونم از پس زبون خانجان بر بیام و این تماس جز اینکه منو کوچیک کرد هیچ فایده ای نداشت که بدتر هم شد ...

    با این تصمیم نابجا زندگی من به آتیش کشیده شد .....
    حالم خیلی بد بود واقعا احساس ضعف و نا توانی می کردم و دیگه نمی تونستم با زندگی مقابله کنم دلم می خواست برم یک جایی و ساعتها گریه کنم جایی که یلدا منو نبینه تا آسیب ببینه ....
    وقتی اون بیدار شد من بازم نتونستم جلوی خودمو بگیرم ...
    حتی برای اولین بار شام هم درست نکردم از همه چیز بیزار بودم ... از خودم بیشتر از همه از این که دوباره باردار شده بود ... و از صدای خانجان که هنوز توی گوشم می پیچید .... و دیگه کنترلم داشت از دستم خارج میشد ....
    برای من که یک مادر بودم اون فشار عصبی که مدت ها بود تحمل می کردم کافی بود که منو از پا در بیاره ...
    من روی کاناپه دراز کشیده بودم و یلدا اطراف من بازی می کرد ... گاهی ازم سئوالی می پرسید ولی من حتی دیگه نمی تونستم جواب اونو بدم .....

    خیلی برای آینده ی اون بچه نگران بودم .....
    وقتی حامد اومد ... مقدار زیادی خرید کرده بود ... با زحمت اونا رو آورد توی خونه و منو دید که روی کاناپه خوابیدم ....
    نگران شد و اومد جلو دستشو گذاشت روی سر من و پرسید ... چی شده بهار جان حالت خوب نیست ...
    دلم پر بود داد زدم نه .... نه ... من خوب نیستم اصلا خوب نیستم ... می خوام بمیرم .....
    نشست کنارم و پرسید چیزی شده ؟ چرا اینقدر گریه کردی ؟ بگو به خاطر حرف خانجانه ؟ تو اهمیتی نده فدات بشم ( من فکر کردم حرف خانجان منظورش همون تلفن خونه ی مامانه ولی ادامه داد )  تقصیر من بود از اینجا رفتم پیشش و باهاش دعوا کردم که چرا اون حرف رو به یلدا زده ، برای همین دلش پر بود سر تو خالی کرده ....
    خاطرت جمع عزیزم هر کاری تو بگی من می کنم نگران نباش .... پاشو دیگه منم خیلی خسته ام ...
    خانم یزدی هم امروز زود رفت و کارا افتاد گردن خودم تازگی داره ناز می کنه همش گرفتاره .... باید یک فکر دیگه برای منشی بکنم ....
     یلدا از حامد پرسید : چرا با خانجان دعوا کردی ؟ به من چی گفته بود ؟ ... دوست ندارم با خانجان دعوا کنی من دوستش دارم .......
    حامد گفت : نه عزیزم اونجور دعوایی که نه ، من همچین کاری نمی کنم حرف زدیم . تو بیا با من میوه بشوریم ... و برای مامانت آبمیوه بگیریم ... تا قوی بشه و حالش بیاد سر جاش ....
    ولی من دیگه حتی دلم نمی خواست صدای حامد رو بشنوم اون باعث همه ی این حرفا بود و حالا خودشو زده بود به اون راه  ....
    با این حال دلم نیومد و بلند شدم براش چایی گذاشتم شام درست کردم ...

    خوب همین که شنیدم رفته و با خانجان دعوا کرده یک کم دلم خنک شد ......




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش چهارم



    تا ایام نوروز من خانجان رو ندیدم و انگار نسبت بهش ویار داشتم ، هر وقت یاد اون میفتادم حالت تهوع بهم دست می داد ...
    من اون زن رو دوست داشتم و حالا اون کاری کرده بود که من به اون حال و روز بیفتم ....
    ولی عید شده بود و باید دیدنش می رفتم و چاره ای هم نداشتم غیر از این که حامد منو درک نمی کرد ...
    خانجان هم  این کار منو بی تلافی نمی گذاشت ... پس بهتر بود یک سر می رفتم برای تبریک عید ....
    روز اول عید بود ، سال تحویل ساعت یازده بود و حسین و محسن با خانواده هاشون از صبح پیش خانجان بودن ولی من رضایت ندادم و گفتم می خوام سال تحویل خونه ی خودم باشم برای همین سفره ی مفصل هفت سین رو به کمک یلدا چیدیم و این اولین باری بود که ما دور سفره ی خونه ی خودمون می نشستیم ......
    ولی حامد اصرار کرد که بعد از تحویل سال برای ناهار اونجا باشیم ... که خانجان منتظرمونه ....
    قبول کردم و راه افتادیم .... ولی به محض اینکه وارد شدیم ...
    یلدا چشمش افتاد به خانجان ، حالش بد شد و شروع کرد به جیغ زدن ...

    کاری که مدت ها بود نکرده بود و من که نمی خواستم مشکلی پیش بیاد در حالی که هنوز وارد خونه نشده بودم ، فورا دست یلدا رو گرفتم و بدون خداحافظی همون طور که یلدا جیغ می کشید از اونجا فرار کردم ... و حامد هم پشت سرم ....
    اومد وسط راه یلدا رو بغل کرد و به سینه گرفت تا آروم بشه ... با هم اومدیم توی ماشین ...
    من خودم حالم از یلدا بدتر بود ... یلدا هنوز گریه می کرد و می ترسید ...
    حامد ازش پرسید : چی دیدی بابا جان ...

    گفت : نمی دونم ...

    گفت : برای چی ترسیدی پس ؟
     گفت : یکی از ... نه خانجان .... نه ... اومد منو بکشه ...

    پرسید : خانجان می خواست تو رو بکشه ؟
     گفت : نه ... نه ... یکی از بالای سرش ...

    پرسید : خوب کی ؟
     گفت : نمی دونم دود بود ....

    گفت : تو از دود می ترسی ؟
    یلدا به شدت به گریه افتاد و می لرزید و با عصبانیت گفت : گفتم که می خواست منو بکشه ......

    داد زدم : بسه دیگه ..... ولش کن ... ولش کن ... بهت میگم ولش کن ... بسه ... بسه ... بسه ... ولش کن ....

    یلدا از اینکه منم اینطوری شده بودم شدت گریه اش بیشتر شد ....

    حامد داد زد : خفه شو چرا داد می زنی نباید بپرسم چی دیده ؟....
    من با صدایی که تا حالا خودمم نشینده بودم داد زدم گفتم : بسه برو گمشو پیش مادرت ولمون کن برو گمشو .....

    و در ماشین رو باز کردم و درحالی که .... یلدا رو دنبال خودم می کشوندم و هر دو زار زار گریه می کردیم راه افتادم ...
    حامد دنبال من اومد و داد زد برگرد توی ماشین وگرنه بد می بینی  ... برگرد ...

    و یلدا رو بغل کرد و بازوی منو گرفت و کشوند طرف ماشین ......




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و پنجم

    بخش پنجم



    دیگه نمی تونستم به ملاحظه ی یلدا خودمو کنترل کنم تا رسیدیم خونه ، رفتم توی اتاق خواب و تا می تونستم با صدای بلند گریه کردم و بین صدای خودم هم صدای یلدا رو می شنیدم که گریه می کرد و حامد سعی می کرد اونو آروم کنه ولی سراغ من نیومد ........
    وقتی تونست یلدا رو ساکت کنه و اونو بخوابونه ...  زنگ زد به مامان من و گفت : اگر مهمون ندارین بیاین خونه ی ما بهاره حالش بده .......
    من نمی دونم مامانم چی گفت !!! ولی احساس می کردم بهش احتیاج دارم و منم دلم می خواست که اون بیاد .....
    ساعتی بعد مامان و بهروز که حالا یک پای مصنوعی داشت و یک دستش خوب کار نمی کرد با هم اومدن ...
    مامان با ترس از اینکه برای بچه ای که توی شکمم داشتم اتفاقی افتاده باشه خودشو زود رسوند ....
    چون اون هیچ وقت شکایتی از من نشنیده بود فکر دیگه ای نکرده بود ....
    به محض این که رسید حامد اونا رو نشوند و اومد دنبال من و گفت : حالا وقتشه رو در رو حرف بزنیم تا تکلیف این کار روشن بشه ...

    من فکر کرده بودم که حامد دلش برای من سوخته ولی دیدم اون به دنبال حرف خانجان می خواست شریک جرم برای خودش پیدا کنه .....

    برای همین فورا رفتم بیرون ، صورتم در اثر گریه ی زیاد بهم ریخته بود و باعث ناراحتی مامان و بهروز شد و نگران منتظر بودن حامد حرف بزنه .....



    یک مرتبه بیدار شدم و دیدم یلدا داره با خودش زمزمه می کنه و خوشحال ظرف می شوره ... از دور نگاهش کردم مثل گلی بود که داشت می شکفت .....
    صبحانه آماده کرده بود لباسهای منو حاضر گذاشته بود و داشت ناهار درست می کرد ...
    گفتم : صبح به خیر عزیز دل مادر داری منو لوس می کنی ؟ چرا صبح به این زودی بلند شدی؟
    گفت : مامان خانم دیرت میشه شما که صبح اگر من بیدار نشم خواب میمونی ........
    با خنده پرسیدم ناهار چی داریم حالا ؟
     گفت : خودم خیلی هوس خورشت بادمجون کردم ... دارم درست می کنم

    پرسیدم : چرا به این زودی داری ناهار درست می کنی ؟ دیر نمیشه که حالا ...
    گفت : زودتر حاضر میشه راحت ترم ...

    رفتم تو آشپز خونه تا ببینم چیکار کرده ؛؛؛؛؛ از پنجره چشمم افتاد به حیاط مصطفی رو دیدم که داره اون یک ذره باغچه رو آب میده .....

    نمی دونم یلدا هیچ وقت به من دروغ نمی گفت ...

    واقعا اون صبح ها برای اینکه مصطفی رو ببینه بیدار می شد ؟ ........




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت سی و ششم

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش اول



    گفتم : یلدا جونم می دونستی آقا مصطفی هم تو حیاط داره آبپاشی می کنه ؟
     گفت : آره مامان هر روز میاد دیدمش آخه صبح باید بره رستوران اول باغچه رو آب میده .....

    گفتم : نکنه دم بریده تو همون طور که خوندن و نوشتن رو زود یاد گرفتی این کارا رو هم زود شروع کردی ؟
     گفت : چه کاری ؟
    گفتم : راستشو بگو من ناراحت نمیشم فقط جلوتو می گیرم ....
    گفت : راست چیو بگم مامان جان ؟
     گفتم : تو به خاطر مصطفی صبح کله ی سحر داری ناهار درست می کنی ؟
     گفت : وا مامان ؟ چی میگی اونا خودشون ناهار دارن من چرا درست کنم ؟
    گفتم : داری خودتو می زنی به اون راه ؟ منظورم اینه که .... یلدا چرا مصطفی هر روز میاد باغچه رو آب میده ؟
     گفت : آهان منظورت اینه که من عاشق مصطفی شدم ؟ نه مامان جون این خبرا نیست ولی براش احترام قائلم و دوست دارم با اونا باشم ولی به جون مامان اون طوری که شما فکر می کنین نیست اون دفعه هم پرسیدی بهت گفتم اگر چیزی باشه خوب به شما میگم ... چرا دروغ بگم ؟ .....
    گفتم : یلدا فردا یک سال میشه ما اومدیم مشهد ... یادته ... چقدر ترسیده بودیم ؟
     گفت : مامان بیا برگردیم تهران ... من دلم خیلی تنگ شده برای مامان زری ، اون که گناهی نداره ...
    گفتم : ولی دیدی که اون دفعه پیدامون کردن . نمیشه دوباره تو دردسر میفتیم ...
    خانجان اگر منو گیر بیاره تیکه تیکه ام می کنه ......
    همین طور که حاضر می شدم برم بیرون گفتم : یلدا مامان جان یک وقت کاری نکنی برای مصطفی سوءتفاهم بشه ... خودتو بکش کنار ... ما تو وضعیتی نیستیم که برای خودمون دردسر درست کنیم ....
    گفت : چشم خاطرت جمع باشه ...
    خوب من واقعا از بابت یلدا خاطرم جمع بود اون صادق ترین و راحت ترین آدم روی زمین بود و هر وقت نگاهش می کردم می دیدم که واقعا با بقیه ی آدمها فرق داره ...
    با همه ی استرسی که به اون وارد میشد همیشه یک آرامش خاصی به من می داد که دلم قرار می گرفت ....

    اون روز من رفتم و اول اسم یلدا رو دبیرستان نوشتم و امیر رو کلاس اول و علی رو هم توی همون مدرسه ی امیر کودکستان گذاشتم تا همه با هم بریم بیرون و با هم برگردیم تا من بتونم بیشتر با بچه هام باشم ....
    اولین روزی که یلدا می خواست بره مدرسه مصطفی اومد و گفت : بهاره خانم من بچه ها رو می برم ...
    قبول نکردم .....

    و گفتم : نه مرسی بذار خودم ببرم ....این طوری باعث زحمت شما میشه نمی خوام ممنون .... و خودم اونا بردم .
    ولی ساعت تعطیلی بچه ها با من یکی نبود .... باید یک فکری می کردم ...

    و نمی تونستم به یلدا اجازه بدم خودش بیاد . با اینکه مسیرش یک کوچه بیشتر تا خونه فاصله نداشت .... اون روز رو اجازه گرفتم و پیش خودم گفتم : ولش کن به مصطفی میگم بچه ها رو از فردا اون برگردونه خونه  ....



     ناهید گلکار

  • ۱۲:۴۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش دوم



    وقتی رسیدم دم مدرسه دیدم مدیرشون هراسون اومد جلو و گفت : بشیری دختر شماست ؟
    گفتم : بله چی شده ؟
    با لحن بدی گفت : خانم چرا به ما نگفتین که دخترتون مریضه شما باید منو در جریان می گذاشتین .

    گفتم : یلدا مریض نیست یک کم زود می ترسه  ... الان کجاست ؟
    گفت : متاسفانه زنگ آخر که می خواست بره خونه ,, مدرسه رو گذاشت روی سرش ؛؛ هر چی به خونه زنگ زدم کسی گوشی رو برنداشت .

    داشتیم می بردیمش دکتر که یک آقایی اومد گفت اومدم دنبال بشیری و وقتی دید که اون حالش بده ، با ما دعوا کرد و گفت اون مریضه و خودش دستپاچه با معلم بهداشت دخترتون رو بردن دکتر ، هنوز بر نگشتن !!

    ما نفهمیدیم برای چی ترسیده و جیغ می کشه . به من نگاه می کرد و می ترسید .... دلیلش چی بود خانم بشیری ؟ خوب به ما هم بگین شاید دوباره اینطوری شد ....
    دیگه به حرفاش گوش نمی کردم ... 

    داد زدم : بچمو کجا بردن ؟ کجاست بچه ام ؟ کجاست ؟ ...
    گفت : نمی دونم کجا بردن ... مگه اون آقا فامیل شما نبود ؟ یک مرد جوون؟ ...
    گفتم : چرا ( چون حدس زده بودم که مصطفی باشه ) ....
    گفت : خوب ما هم دیدیم حالش بده و نمی تونه درست نفس بکشه ،گفتم بفرستیمش پیش یک دکتر تا دیر نشده .... چیکار می کردم ؟ کار بدی کردیم ؟
    گفتم : نه من دلواپسم ........... مثل دیوونه ها می دویدم دم مدرسه و بر می گشتم ... اونم دنبالم میومد و هی توضیح می داد ....... نمی دونستم یلدای منو کجا بردن من باید باشم تا بهشون بگم که باید چیکار کنن تا حالش خوب بشه ....
    اینجا دیگه نمی تونستم جلوی اشکم رو بگیرم .... اصلا یادم رفته بود که امیر و علی جلوی در مدرسه منتظرن ......
    یلدا چند وقت بود که این حالت بهش دست نداده بود و باز اون منو به اشتباه انداخت و یادم رفت که بیشتر باید مراقبش باشم فقط امیدوار بودم که مصطفی یلدا رو برده باشه .... بعد فکر کردم اگر مصطفی بخواد یلدا رو ببره دکتر کجا می بره ؟ و با سرعت دویدم تا سر کوچه خیلی راه نبود ...

    جلوی یک ماشین رو گرفتم و گفتم : تو رو خدا منو برسون جون بچه ام در خطره !
    بیچاره اون مرد نگه داشت و منو رسوند به کلینیک خودم دویدم بالا دیدم طیبه توی راهرو ایستاده فهمیدم حدسم درسته ، پرسیدم : یلدا کجاست؟
     اومد جلو و گفت : نگران نباش حالش بهتره ...... یلدا زیر سرم بود ولی اکسیژن بهش وصل نکرده بودن دستشو دراز کرد و باز گفت : ببخشید مامان جون بازم تو رو اذیت کردم و گریه اش گرفت .

    مصطفی بالای سرش بود ...
    گفتم : شما بازم به داد من رسیدین دستت درد نکنه چی شد که یلدا رو دیدی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش سوم



    گفت : الان مهم نیست ... مهم اینه که یلدا خوب بشه .......
    به دکتر گفتم : این جور مواقع ما بهش اکسیژن وصل می کنیم ...
    گفت : نگران نباشین الان باز کردم حالش خوبه احتیاجی نداره ... می تونیم سرم رو هم قطع کنیم ... من متوجه نشدم ..... همیشه این طور میشه ؟
    گفتم : نه البته که نه گاهی نفس کم میاره ....
    گفت : ولی موضوع این نیست خیلی زیاد ترسیده بوده.....
    گفتم : آره وقتی نمی تونه نفس بکشه این حالت ترس بهش دست میده می تونم ببرمش ؟ ...
    گفت : خانم تهرانی من یک دکتر متخصص می شناسم لطفا ببرین پیش اون شما که خودتون این کاره ای ، چرا معالجه اش نمی کنین ؟ ....
    یلدا هی به من با التماس اشاره می کرد و می خواست حرفی بزنه و از عجله ای که داشت من حدس می زدم در مورد چیزیه که دیده ...
    گفتم : مامان جان الان نه بعدا بگو ....

    رفتم حساب کنم گفتن قبلا تسویه شده ... پرسیدم : چقدر شده ......
    مصطفی این کارو کرده بود و من باید پول رو پس می دادم  ...
    گفتم : آقا مصطفی الهی بمیرم باید بهت باز زحمت بدم  . امیر و علی تو مدرسه موندن ....

    گفت : زود باشین بریم ...
    با عجله یلدا رو برداشتیم و سوار ماشین شدیم . طیبه با ماشین خودش رفت ..........
    خودمون رو رسوندیم به مدرسه بچه ها ... طفلک ها کنار دیوار نشسته بودن ....
    امیر عصبانی بود و علی تا منو دید به گریه افتاد هر دو فکر کرده بودن که دیگه دنبالشون نمیرم ...
    یلدا هی به من اشاره می کرد می خوام چیزی بگم ....
    گفتم : خوب مادر صبر کن برسیم خونه ؛؛ هر چی می خوای بگو الان نه ....
    گفت : آخه می ترسم دیر بشه جونش تو خطره ...
    مصطفی گوشش تیز شد .... پرسید : کی یلدا خانم ؟ کی جونش در خطره ؟ ....
    گفتم : تو رو خدا زود تر بریم خونه چه روز بدی بود ...چرا هوا اینقدر گرمه ؟
    وقتی ما رسیدیم طیبه هم خونه ی ما بود و با حاج خانم منتظر ما شده بودن ......
    حاج خانم می گفت : گردنم بشکنه رفته بودم حرم فکر نمی کردم از مدرسه زنگ بزنن ... کاش یادم بود ...
    طیبه از کنجکاوی داشت می مرد که بدونه یلدا چی شده و این چیه که مامانش می دونه و اون نمی دونه تمام حواسش به ما بود .....
     یلدا بازم توی حیاط گفت : مامان نریم خونه دیر میشه تو رو خدا بریم بهش بگیم ....

    داد زدم : یلدا بس کن برو تو اتاق تا من بیام ...
    اون با گریه رفت تو و منم دنبالش رفتم دلم سوخت ....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش چهارم




    ولی خوب اون سه نفر دم در وایستاده بودن ...
    آهسته گفتم : یلدا من چیکار می تونم بکنم برم بگم جونت تو خطره ، میگه از کجا فهمیدی ؟ ... بعد هم تو رو می شناسن .... اون وقت برای خودمون مکافات میشه ، نمی خوام این اتفاق بیفته ...
    گفت : مامان تو رو خدا برو بگو همه چیز رو بگو ؛؛ از اینجا میریم خوب ... شما فقط برو بهشون بگو تو رو خدا  . جون اون که از راحتی ما واجب تره ......
    من دیدم به خدا دیدم ......
    گفتم : یواش ساکت باش ... بگو چی دیدی شاید اشتباه کرده باشی ...
    گفت : نمی دونم ... من که نمی تونم بگم چی دیدم فقط می دونم داره یک اتفاقی براش میفته ...
    گفتم : باشه یک فکری می کنم عزیز دل مادر ... تو بخواب برو دراز بکش و با کسی حرف نزن ...

    بردمش روی تخت و یک پتو کشیدم روش و گفتم : من برم ببینم چیکار می تونم بکنم ... شاید هنوز تو مدرسه باشه ...
    اومدم بیرون علی گریه می کرد و امیر غر می زد ...
    من به مصطفی گفتم : یک زحمت دیگه می کشی آقا مصطفی ببخشید منو دوباره می بری مدرسه یلدا  ....
    دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : بریم .....

    گفتم : حاج خانم جون شما جون بچه ها من باید برم ...
    گفت : برو نگران نباش من هستم مراقبم تا تو بیایی .....
    با عجله خودمون رو رسوندیم مدرسه اما همه رفته بودن ...
    از سرایدار مدرسه پرسیدم می تونی آدرس خانم مدیر رو به من بدی ؟
    گفت : نه من همچین اجازه ای ندارم ....

    مصطفی که تا حالا ساکت بود و اصلا سوالی هم از من نمی کرد بهش گفت : جونش تو خطره زود باش ما باید پیداش کنیم ...
    گفت : امکان نداره من این کارو نمی کنم ...

    مصطفی دست کرد تو جیبشو  یک اسکناس در آورد و کرد تو جیب اون .

    یک کم دست دست کرد و گفت : پس تو رو خدا نگین من بهتون دادم ...... آدرس رو از تو دفتر  آورد و داد به ما ........
     ما هم با عجله حرکت کردیم .... چقدر هم دور بود هر چی می رفتیم تموم نمی شد ...
    تا خونه ی اون خانم جلالی رو پیدا کردیم ..... در زدم یک پسر چهارده پونزده ساله درو باز کرد

    پرسیدم : خانم جلالی هستن ؟

    پرسید : شما ؟

    گفتم : بفرمایید بشیری هستم .....
    چند دقیقه بعد ... اومد دم در ...

    گفتم : ببخشید اومدم بگم یلدا خوبه شما نگران نباشین ...
    تشکر کرد و تعارف کرد بریم تو خواست از احوال یلدا بپرسه .

    گفتم : اون خوبه ما برای چیز دیگه ای اومدیم .....
     و مونده بودم حالا چی بگم ! اون باید چیکار می کرد ؟ مثل احمق ها زل زده بودم بهش .

    گفتم : باید با شما تنهایی حرف بزنم ...
    پرسید : در مورد چی ؟

    گفتم : بهتون میگم ...

    مصطفی گفت : تو ماشین حرف بزنین من اینجا هستم ...
    گفت : نه بفرمایید تو کسی نیست ....
    گفتم : نمیشه تو خونه نمیام ,,, شما بیا بیرون حرف بزنیم .....
    بیچاره هاج و واج مونده بود ... اومد بیرون با هم رفتیم توی ماشین نشستیم  ...

    داشتم فکر می کردم که این کار از تمام کارایی که توی این دنیا کردم سخت تر و غیرمنطقی تره ......

    به من نگاه می کرد و حدسش بر این بود که می خوام در مورد مریضی یلدا حرف بزنم ...
    گفتم : عزیزم منو ببخشید ... نمی دونم چطوری بهتون بگم ولی یلدا .... یعنی ..... مثلا ..... شما تا حالا دیدین ؟ ... نه منظورم اینه که .... شما به حس ششم اعتقاد دارین ؟
    گفت : منظورتون چیه نمی فهمم ....
    گفتم : یلدا حس ششم داره ....... اون ثابت کرده که هیچ وقت اشتباه نمی کنه ...
    گفت : اِ اِ چه جالب برای همین جیغ می زد ؟
     گفتم : بله یک خطر دیده بود ....
    گفت : برای کی ؟ چه خطری ؟
    گفتم :  برای شما ....

    از جاش پرید و گفت : شما مطمئن هستین من بودم ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش پنجم




    گفتم : خودش این طوری میگه ....
    میشه دو سه روز مراقب خودتون باشین صدقه بدین نمی دونم اصلا دوتا گوسفند بکشین ... به هر حال ضرر نداره .....
    ببینین من مجبور شدم به خاطر شما این راز رو بگم شما هم خواهشا به کسی نگین .....
    در حالی که ترسیده بود و کنترل خودشو از دست داده بود ...

    هاج و واج پرسید : حالا من چیکار کنم ؟
    گفتم : همین که گفتم دیگه مراقب باشین ......
    اول زیاد جدی نگرفت و تشکر کرد و منم خداحافظی کردم و رفت پایین و مصطفی اومد نشست و روشن کرد و پرسید : بریم ؟
    گفتم : بریم ممنونم .

    یک دفعه دیدم خانم جلالی دنبال ما دوید و پرسید : تا کی مراقب باشم ؟ نگفت چه خطری ؟
    گفتم : هر چی می دونستم به شما گفتم ....

    بیچاره وسط خیابون حیرون مونده بود و نمی دونست باید چیکار کنه و من دیدم که بی اندازه ترسیده بود .....
    نمی دونستم کار اشتباهی کردم یا نه ..... به هر حالا نمیشد بی تفاوت بمونم ...
    وقتی مصطفی راه افتاد از من پرسید : بهاره خانم چرا به من نگفتین که یلدا خانم می تونه پیش بینی کنه ؟
    گفتم : نمی تونه ... اون از همون تصویرهایی که می بینه متوجه شده ... وقتی کسی براش خطری باشه یا خوشحالی باشه ، یلدا می بینه به خدا قسم خودمم نمی دونم اون چی می بینه حتی خودشم درست نمی تونه بگه ...
    هر وقت میاد توضیح بده کلافه میشه . منم چون یک مادرم به رنج اون راضی نیستم ؛؛ میگم حالا هر چی هست باشه اهمیتی نمی دم ....
    ولی اگر ازش بپرسی امشب ممکنه چه اتفاقی بیفته نمی تونه بفهمه ... و فورا میگه من از کجا بدونم ؟
    پس اونی که شما فکر می کنی نیست ...
    با ناراحتی و یک حالت بغض آلود گفت : شما چرا نمی ذارین من ازش مراقبت کنم ؟ دست تنهاین ؛؛ نمی تونین هم کار کنین هم بچه ها رو از مدرسه بیارین ....
    خوب من بچه ها رو می برم و میارم کاری ندارم که ...
    گفتم : یک سئوال ازت می کنم تو جای من بودی چیکار می کردی ؟
    منم خجالت می کشم همش باید محبت های شما رو قبول کنم و این طوری تا ابد مدیون شما میشم ...
    گفت : من این کارو به خاطر دوستیمون می کنم و توقعی ندارم بهتون قول میدم .....
    گفتم : راستشو بخوای از تو می ترسم ...
    نمی خوام با این همه خوبی که تو وجودت هست صدمه ببینی ....
    گفت : برای چی صدمه ؟
     گفتم : خودت می دونی من چی میگم ... من آدم رک و راستیم استخون لای زخم نمی ذارم ...
    یلدا کارش هیچ حساب کتاب نداره مثل دخترای دیگه نیست ...
    عادی نیست زندگی سختی در پیش داره ... تازه به من گفتن ... معلوم نیست به خاطر مغزش که خیلی فعاله چقدر عمر بکنه ...

    و منم تا کی می تونم اینجا بمونم . اون وقت از لحاظ عاطفی صدمه می بینی ......
    حالا اون بغضی که گلوشو گرفته بود . آشکارا خودشو نشون داد ... قرمز شد و با حالتی که من دلم براش سوخت ، گفت : برای من اشکال نداره ...
    اونو بذارین به عهده ی خودم ... وقتی دلم می خواد این کارو بکنم پای عواقبشم وایمیستم ... هر چی پیش اومد باهاش کنار میام ...
    ولی هر کجا که شما برین منم با هاتون میام ... می دونم که از دستم عصبانی میشین ولی دلم می خواد از شما و یلدا حمایت کنم اگر قابل بدونین ...
    گفتم : همین منو نگران می کنه .... اینم بهت بگم من اجازه نمیدم چنین چیزی بشه درست نیست  ....
    حاج خانم از احساس تو خبر داره ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۰۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و ششم

    بخش ششم




    گفت : آره موافقه ... از اول می دونست ....
    گفتم : می دونی یلدا تازه رفته تو پونزده سال ؟

    گفت : بهاره خانم من که کاری نکردم فقط می خوام مراقبش باشم همین ... نگرانشم ... شما از من خطایی دیدین تا حالا  ؟
     کاری کردم که بر خلاف میل شما بوده ؟ ... خیلی ها از بچگی یک نفر رو دوست دارن من کاری نمی کنم که خلاف شرع و انسانیت باشه شما که می دونین آدم مقیدی هستم ....
    گفتم : آقا مصطفی ...
    چرا نمی فهمی من وضعیتم معلوم نیست شاید فردا رفتم ... شاید پس فردا ... بالاخره بابای یلدا میاد و ما رو پیدا می کنه .... اون وقت تو صدمه می بینی و من راضی نیستم ، پسر خوبی مثل تو این طوری اذیت بشه ....
    گفت : اگر برین منم میام چه بخواین چه نخواین شما رو تنها نمی ذارم ....... هیچی هم از شما نمی خوام ... بهتون قول میدم مزاحمتی برای شما ایجاد نکنم ... من می دونم شما در چه حالی هستی و نمی خوام برای شما دردسر باشم ... هدفم فقط کمک به شماس ......
    می دونستم که دیگه نمیشه باهاش بحث کرد چون در شرایطی نیست که حرف منو بپذیره ...

    منم با روز سختی که گذرونده بودم دیگه نای حرف زدن نداشتم ... و دلم برای بچه ها شور می زد .....
    وقتی رسیدم طیبه و حاج خانم خونه ی ما بودن . حاج خانم به بچه ها غذا داده بود و یلدا خوابیده بود ...
    ولی مثل اینکه بند رو جلوی طیبه به آب داده بود .....

    چون اون با اینکه می دید من چقدر خسته و بی رمقم باز سوال پیچم میکرد و اعتراض حاج خانم هم فایده ای نداشت ....

    پرسید : ببخشید بهاره جون یلدا جون چه چیزایی رو پیش بینی می کنه ؟ ... برای هر کس بخواد اتفاقی بیفته می بینه ؟ ...
    از کی اینطوریه شده ؟ میشه یک کم برای من توضیح بدین ؟ ...
    من همین طور بهش نگاه می کردم .

    حاج خانم که می دونست من چقدر از این کار متنفرم اونو بکش بکش برد و هی می گفت : بیا بریم خودم برات توضیح میدم ..... 

    و نگاهی به من کرد و گفت : ببخشید قول داده بودم کسی نفهمه ولی تقصیر من نبود . این دیگه ول نمی کنه ....



    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت سی و  هفتم

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش اول




    اونا که رفتن در اتاق رو قفل کردم دلم می خواست داد بزنم و دوتا بال در بیارم و از روی زمین بلند بشم و برم تو آسمون جایی که این مشکلات برای من نباشه ...
    دلم برای یک زندگی عادی بدون دغدغه و ساده لک زده بود ...
    امیر و علی دلشون می خواست از اولین روز مدرسه برام بگن ولی من اصلا آمادگی نداشتم ...
    باید فکر می کردم ؛؛ تا راه نجاتی پیدا کنم ؛؛؛ در حالی که داشتیم به اون زندگی عادت می کردیم ...
    دوباره همه چیز بهم خورد و من باید از اونجا می رفتم . می دونستم که نه طیبه و نه مدیر مدرسه ی یلدا ما رو به حال خودمون نمی ذارن ......
    وقتی یلدا بیدار شد حالش خوب بود و اولین چیزی که پرسید این بود که برای مدیرش چیکار کردیم ؟ ...
    من ناراحت بودم از دست یلدا ...
    گفتم : خوب آخه مادر من ؛؛؛؛ چرا  نمی تونی خودتو کنترل کنی ؟ حتی به طیبه هم گفتی الان همه می دونن ... دیگه نمیشه جلوی اونا رو بگیرم .....
    و باز اون مثل همیشه معذرت خواهی می کرد کاری که من ازش متنفر بودم ...

    پس داد زدم و گفتم : معذرت نخواه ... اینقدر نگو ببخشید ... بهت گفتم تقصیر تو نیست چرا خودت رو مقصر می دونی ؟ ...
    یلدا پرید منو بغل کرد و به گریه افتاد و گفت : نکن مامان تو رو خدا اگر فکر می کنی تقصیر من نیست چرا عصبانی هستی از دستم ؟
     به گریه افتادم و گرفتمش تو بغلم  ... و هر دو در مونده ؛؛؛ هق و هق گریه کردیم ؛؛ طفلک ها امیر و علی هم اومدن و به ما چسبیده بودن و اشک می ریختن .......
    اون دوتا بچه ، یلدا رو از من بیشتر دوست داشتن ...
    چون بهشون بیشتر از من محبت می کرد ....

    حالا گوشه ی اون اتاق توی یک شهر غریب من و سه تا بچه هام داشتیم اشک می ریختیم و من بهاره ای نبودم که در اون زمان بتونم خودمو جمع و جور کنم ..... تا بچه هام بیشتر از این صدمه نبینن .....
    وقتی آروم شدیم یلدا ازم پرسید : بهم میگی خانم مدیر چی شد ؟
    گفتم : نمی دونم عزیزم من فقط بهش هشدار دادم . دیگه با خداست شاید هم برای همین تو این خطر رو دیدی ...... که اون خبر دار بشه ولی اگر اتفاقی افتاد تو ناراحت نشو ما کاری که از دستمون بر میومد کردیم .... بقیه تقدیر الهیه ......
    نزدیک ساعت هشت شب در خونه ی ما رو زدن ....
    نمی دونستم کی می تونه باشه برای همین خودم رفتم دم در ... یک زن جوون و یک مرد پا به سن گذاشته دم در بودن ... نشناختم ... پرسیدم : بفرمایید با کی کار دارین ؟
     گفت : من شوهر خانم جلالیم .....

    پرسیدم : خانم جلالی کیه ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۳:۲۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش دوم



    گفت : مدیر مدرسه ی دختر شما ......
    باید حدس می زدم که این مسئله به این راحتی تموم نمیشه اونا ...... ما رو پیدا کرده بودن ....
    گفتم : چیکار می تونم براتون بکنم ؟
     گفت : بذارین با دختر شما حرف بزنم ببینم دقیقا چی دیده و چه اتفاقی قراره بیفته ...
    گفتم : ببخشید دختر من نمی تونه حرفی بزنه الان حالش خوب نیست تازه اون خودشم درست نمی دونه این فقط یک هشدار بود که من دادم ,, همین ؛؛ ...

    یک حالت عصبی به خودش گرفت و با صدای بلند گفت : خانم یعنی چی زندگی من و  زنم رو بهم زدین اون وقت میگین نمی دونین ؟ اگر نمی دونستین چرا اومدین در خونه ی من و زن بدبخت منو بهم ریختین ....
    گفتم : خواهش می کنم صداتون رو نبرین بالا . حق با شماست ولی چون قبلا این اتفاق برای یلدا افتاده بود و من کاری نکرده بودم و بعد پشیمون شدم خواستم فقط یک هشدار بدم ,,,, من چی رو بهم ریختم ؟
    چه اشکال داره چند روز احتیاط کنین ؟ و مراقب باشین ؟ صدقه هم بدین ؛؛ این چه ضرری برای شما داره ؟
    دختر جوونی که همراهش بود با ناراحتی گفت : مامانم از ترس تب کرده ... تو رو خدا یک راهنمایی ما رو بکنین که چه وقت و چطور این اتفاق میفته ؟
    گفتم : به خدا نمی دونم یلدا هم نمی دونه همین که گفتم ؛؛ همین بود ....

    مرده شروع کرد داد زدن دستشو بهم می کوبید و می گفت : نمی فهمه اگر نمی دونی چرا به ما گفتی ؟ بذار دخترت رو ببینم نمی خورمش که ,, بذار ببینم جریان چیه ؟ این مزخرفا چی بود به خورد زن من دادین ... بیچاره داره سکته می کنه ......

    یک مرتبه دیدم حاج خانم اومد و دخالت کرد و گفت : این طوری نمیشه بفرمایید تو من براتون توضیح میدم ... بفرمایید اینجا دم در نمیشه ..... بهاره جان توام بیا .....
    بیچاره ها به امید اینکه چیز بیشتری بفهمن اومدن توی خونه ی حاج خانم ....
     همون موقع مصطفی هم از رستوران خودشو رسوند ...... فکر می کنم یلدا بهش زنگ زده بود .....
    حاج خانم با همون آرامشی که تو رفتارش داشت تونست اونا رو آروم کنه و نشست و گفت : ببینین این بچه خودشم نمی دونه گاهی یک چیزایی میاد جلوی چشمش ... ولی موقتیه .....

    چند مورد بوده که این طوری دیده و برای اون شخص یک اتفاقی افتاده

    حالا ما هم احتیاطا به شما گفتیم که حواستون جمع باشه وگرنه همین طوری اون بچه نمی تونه چیزی ببینه یا بفهمه که چه اتفاقی می خواد بیفته ... برای همین به شما میگیم که خودشم نمی دونه ...

    همین حرف ما رو باور کنین اگر چیز دیگه ای بود حتما به شما می گفتیم ؛؛؛ دریغ نمی کردیم که ؛؛؛ پای زندگی یک آدم در میونه می گفتیم ......




     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش سوم




    اون مرد گفت : پس اگر حسن نیت دارین بذارین چند دقیقه اون دختر رو ببینم خودم ازش بپرسم ... وگرنه باور نمی کنم ...
    مصطفی دخالت کرد و گفت : ما تنها کمکی که می تونستیم بکنیم همین بود یلدا خانم هنوز از حادثه ی امروز حالش خوب نیست و خونه ی خواهر من بستری شده ...
    حاج خانم گفت : شما فقط چند روز احتیاط کنین نگران نباشین با صدقه همه چیز درست میشه من پیشنهاد می کنم همین امشب یک گوسفند بکشین ... و گوشت اونو خیرات کنین و دعا یادتون نره تا می تونین یاسین بخونین انشالله اتفاقی نمی افته ....
    بالاخره به هر بدبختی بود اونا رو فرستادیم رفتن .... و من برگشتم پیش یلدا که از استرس و ناراحتی راه می رفت و با خودش حرف می زد ....
    گرفتمش تو بغلم و گفتم : چیزی نیست عزیز دلم فدای اون چشمات بشم که داره دو دو می زنه بیا امشب یک کاری بکنیم که همه چیز رو فراموش کنیم ....
    ولی قبل از اون اگر ناراحت نمیشی بهم بگو چی دیدی ؟
     گفت : خودت که می دونی ... من نمی دونم یک چیزی از روی سرش بلند شد و ترسناک بود و یک مرتبه از هم پاشید و بدجوری شد احساس می کردم داره می ریزه روی من .... مثل اونی که برای اون کارگره دیده بودم ؛؛ یادته ؟  فکر کردم نکنه مثل اون بشه .....
    گفتم : فهمیدم خیلی خوب من الان براتون ساندویج کالباس درست می کنم که خیلی دوست دارین ... امیر هم میره برامون نوشابه می خره و دور هم می شینیم و تلویزیون تماشا می کنیم و می خوریم ...... به هیچی هم فکر نمی کنیم ...
    علی رفته بود تو بغل یلدا و هی بوسش می کرد و می گفت : تو رو خدا دیگه ناراحت نباش خواهری ... بیا با هم بازی کنیم ...
    بعد از شام بچه ها رو خوابوندم و با یلدا داشتیم ظرفا رو می شستیم که یک مرتبه نگاه هراسناکی به من کرد و گفت : مامان بابام داره میاد ... همین نزدیکی هاست ....
    گفتم : وای نه یلدا ؛؛ مثل اینکه واقعا داری پیشگو میشی ,, ول کن مادر ؛؛ دیگه به خدا امشب جنبه ندارم ....

    گفت : نه مامان من پیشگو نیستم بابام رو احساس می کنم خیلی به ما نزدیکه ..... رفتم تو فکر اگر چنین چیزی نبود یلدا احساس نمی کرد ....
    دیگه مطمئن شدم که باید عزم سفر کنم و از اونجا هم برم ....
    وقتی یلدا خوابید من داشتم فکر می کردم که صبح باید چیکار کنم و به کدوم شهر برم که دست کسی به یلدا نرسه .....

    من حدس می زدم که حامد باز از مخابرات شماره گرفته و متوجه شده من مشهد هستم ... خوب دیگه انگار موقع رفتن بود .....

    دراز کشیدم و یادم اومد که .....



    ناهید گلکار

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان