خانه
116K

رمان ایرانی " من یک مادرم "

  • ۱۲:۱۷   ۱۳۹۵/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " من یک مادرم "

    نوشته خانم ناهید گلکار

    🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴

  • leftPublish
  • ۱۳:۳۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش چهارم



    حامد خودش شروع کرد با ناراحتی تعریف کردن درست انگار من کار خیلی بدی کردم و اون از دستم خیلی عصبانیه گفت : مامان جان خیلی ببخشید روز اول عید شما رو ناراحت کردیم ... ولی خدا رو شاهد می گیرم تا اونجایی که ممکن بود من با بهاره مدارا کردم ولی خودتون می دونین مرغش یک پا داره ؛؛
     اصلا گوش نمی کنه ببینه من چی میگم ؛؛ فقط این کلمه ی نه سر زبونشه ... به خدا هنوز بچه اس تازگی برای هر چیزی دعوا راه میندازه و با بی ادبی با من حرف می زنه و خوب این شامل حال خانجان هم شده و فکر کرده می تونه هر کاری دلش می خواد با مادر من بکنه ....

    گفتم : آقای دکتر بفرمایید ما سر چی بحث می کنیم ؟ و من چرا از مادر شما فرار می کنم ؟ .... بفرما بگو ....
    دستشو گرفت جلوی منو و گفت : تو ساکت باش تا حالا زیادی حرف زدی ..... بذار حرف من تموم بشه بعد  هر چی خواستی بگو ...
    رو کرد به بهروز و گفت : تو که یلدا رو دیدی ؛؛ می دونی چه حال روزی داره ... بردیمش دکتر ، میگه چشم سوم داره ولی اصلا از کجا معلومه که تشخیص اون درست باشه . نبض که نیست آدم بگیره و بگه کم و زیاد می زنه رو اصل حرف یلدا اینا رو گفت . خانجان میگه .....
    مامان وسط حرفش دوید و گفت : بسه حامد جان تا ته این موضوع رو خوندم .... من از تو یک سوال می کنم خانجان از کجا می دونه ؟ مگه برای اون آیه نازل شده که برای دکتر نشده ؟ خوب فقط بگو خانجان از کجا می دونه ؟
    گفت : نه مامان جان اونم نمی دونه فقط رو تجربه هایی که از قبل داره میگه شاید ،،،، خوب یکی به بهاره بگه ... چی میشه یک بار امتحان کنیم که هم دهن خانجان بسته بشه هم من خاطرم جمع بشه که در مورد یلدا کوتاهی نکردم .......
    بهروز سری تکون داد و گفت : حامد جان داداشم من از تو تعجب می کنم خودت می دونی که اینا خرافات و مزخرفه ...
    قدیما از این حرفا زیاد می زدن ولی از نادونی و ترس اونا از ناشناخته ها بوده ولی من اصلا فکر نمی کردم تو به همچین چیزایی اعتقاد داشته باشی ......
    گفت : به جون بهروز ندارم والله ندارم ... به قران قسم ندارم ........ به تمام مقدسات عالم ندارم ... چیکار کنم بهروز جان ,, دارم کلافه میشم منم آدمم ... به خدا توی مطب هر وقت یک مریض زنگ می زنه من دلم می ریزه پایین و فکر می کنم الان می خوان به من خبر بدن که یلدا حالش بد شده ...... تو بیمارستان همین طور ؛؛ همش دلم کف دستمه ....

    یک بچه که می بینم با پدرش داره توی خیابون راه میره آه می کشم .. تو جای من اگر تو این چاه افتاده بودی به هر ریسمونی نمی چسبیدی ؟ چیکار کنم تو بگو من انجام بدم .
    خانجان از یک طرف بهم فشار میاره و میگه چه ضرر داره یک بار ببریم ؟ از طرف دیگه بهاره دلش نمی خواد ... باور کن من بهش حق میدم احساسشو درک می کنم ولی بهش التماس کردم به خاطر یلدا قبول کن ... خوب منم به اندازه ی اون نگران یلدا هستم .......



     ناهید گلکار

  • ۱۳:۳۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هفتم

    بخش پنجم



    گفتم : نوبت من شد ؟

    گفت : بگو ... بگو مامان و بهروز هم بدونن تو چقدر بی منطقی ....
    گفتم : طرف صحبت من تو هستی نه خانجان ... دروغ میگی مثل من نگران یلدایی ..... این آتیش رو تو به پا کردی وقتی گفتم به کسی نگو یلدا اینطوریه ...
    بذار فکر کنن غشیه یا هر چی دلشون می خواد فکر کنن ....  ولی این حرف رو تو دهن همه ننداز ... به خانجان گفتی ... اونم به هر کس که می شناخت گفت ....از فامیل گرفته تا دوست و آشنا ... خوب شد حالا ؟ ...
    هر روز  راه میفتادن میومدن خونه ی ما تا یلدا بچه ی شش ساله براشون از غیب بگه ! تو روح و روان این بچه رو در نظر گرفتی ؟ دیدی اون روز از ما چی پرسید؟ ... بابا من جن دارم ؟

    فردا اگر تو مدرسه از معلمش بپرسه یا از کس دیگه ای  و اونا جوابی بهش بدن که دیگه قابل جبران نباشه تو مقصر نیستی ؟ منی که می دونم بچه ی من چطوریه چرا اونو ببرم و عذاب بدم و ذهنشو خراب کنم ..... نمی ذارم ؛؛؛
     مامانم و بهروز ... که هیچی خدا هم بیاد پایین نمی ذارم ......

    بهروز سرش پایین بود و کاملا رفته بود تو هم ...
    حامد ازش پرسید : ببین چطوری حرف می زنه تو یک چیزی بگو ... نظرت چیه ؟
    گفت : من نظری ندارم فقط دلم به حال یلدا می سوزه ... حامد جان یلدا چشم سوم داره و از من تو بهتره اگر بردی پیش جن گیر و اونم کار اشتباهی کرد و بچه ی تو از این هم که هست ،بدتر شد ؟

    اون وقت بازم میگی تقصیر بهاره اس ؟ یا خانجان ؟ یلدا هیچ عیبی نداره جز اینکه از ما بهتره ... شماها بیخودی های و هو راه انداختین ...
    صبر کنین یک کم که بزرگ تر شد خودش به اوضاع خودش مسلط میشه و شما بهش افتخار می کنین اون بچه هنوز مدرسه نرفته خوندن و نوشتن بلده و جمع و تفریق می کنه حتی ضرب و تقسیم رو هم می شناسه بدون اینکه کسی بهش یاد داده باشه ... چرا به اینا افتخار نمی کنی و در مقابل حرف دیگران نمی ایستی ؟ ... حامد جان داداش عزیز من داری اشتباه می کنی بهاره اصلا آدم ضعیف و ناتوانی نیست ... اون قوی و محکمه و تو باید بدونی که اهل گریه کردن هم نیست ناله نمی کنه و خیلی هم باگذشته ،،،،، ولی نمی تونه زیر بار این حرف زور در مورد بچه اش بره و کوتاه بیاد ...
    من شاهدم که همیشه با تو و خانجان خوب رفتار کرده ولی برای یک مادر بچه فرق می کنه و گذاشتن از حق بچه کار مادرا نیست .....
    یلدا نعمتیه که خدا بهت داده و تو قدر نمی دونی . کاش دختر من بود می دیدی که اگر کسی این حرف رو بهش می زد من ساکت نمی موندم حتی اگر مادرم باشه .....
    حامد خواست از خودش دوباره دفاع کنه ولی چیزی به نظرش نرسید و دوباره ساکت شد ...

    مامان گفت : پاشین بریم خونه ی ما من سبزی پلو با ماهی درست کردم دور هم باشیم هانیه هم غروب میاد ....
    دیگه ولش کنین پاشین آشتی کنین .... روز اول عید اوقاتتون تلخ نباشه ...... پاشین راه بیفتید ؛؛ بهاره یلدا امروز خیلی اذیت شده بذار بیاد خونه ی ما دور هم باشیم حال و هواش عوض بشه ....
    حامد جان چی میگی مادر؟ میای ؟
    گفت : آره من که حرفی ندارم ببینیم بهاره چی میگه ؟
     بهروز گفت : چی داره بگه راه بیفتین دیگه زود باشین .....
    اون روز همه با هم رفتیم خونه ی مامان ......

    من از بس گریه کرده بودم حال خوبی نداشتم ولی یلدا خوب شده بود اون با دیدن مهدی حال و هواش عوض شد .... و داشت اون وسط برای ما شعر می خوند و می رقصید و نمی دونست که دورن مادرش چه غوغایی به پاست .... و چقدر برای آینده ی اون نگرانه ...
    و من می دونستم که حامد هم مثل من دوست داشت که یلدا خوب باشه و خوشبختی اونو می خواست ...
    بهروز و حامد کنار حیاط نشسته بودن و داشتن یواشکی حرف می زدن مطمئن بودم که بهروز داره اونو قانع می کنه ......
     شاید هم یک جورایی قانع شد که بی خیال حرفای خانجان بشه ....

    و از اون به بعد در میون ناباوری من حامد کلا در این مورد حرف نزد و دلش می خواست یک کاری بکنه که من خوشحال باشم ...



     ناهید گلکار

  • ۱۰:۴۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت سی و هشتم

  • ۱۰:۵۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش اول




    دو روز بعد حامد برای من یک ماشین خرید ، یک فیات خیلی تمیز و قشنگ ....
    در حالی که من هنوز رانندگی بلد نبودم ... از ذوقم از فردا رفتم کلاس رانندگی و دوره دیدم ..... و همون بار اول آیین نامه قبول شدم ولی تو شهری رو دو بار رد شدم ...
    یک بار برای نیم کلاج و یک بارم برای پارک اشتباه ... دیگه نمی تونستم برای رانندگی صبر کنم و باید چهار ماه دیگه امتحان می دادم .......

    پس مدتی بدون گواهینامه پشت ماشین نشستم و با احتیاط راه های کوتاه رو می رفتم تا بالاخره آخرهای تابستون با شکمی بیرون زده  از پسش بر اومدم و گواهینامه ی رانندگی رو گرفتم ...
    و با خیال راحت هر کجا می خواستم می رفتم .......
    به جز خونه ی خانجان ..... چون با خانجان قطع رابطه کرده بودم نه اون حاضر بود منو ببینه و نه من دلم می خواست چشمم به اون بیفته ...... یک جورایی خود خانجان هم از بر خورد با یلدا می ترسید ....
    حامدم ترجیح می داد این اتفاق نیفته برای همین خودش تنها میرفت و به خانجان سر می زد.....
     من هنوز سر کار می رفتم ولی ... می دونستم که با وجود یلدا و این بچه کار خیلی سختی در پیش دارم  ...
    تا اونجا که ممکن بود یلدا رو از مردم دور نگه می داشتم ؛؛ ولی اغلب پیش میومد که مجبور بودم اونو با خودم ببرم خرید یا توی خیابون راه ببرم و در کمال حیرت .... هیچ عکس العملی هم از یلدا نمی دیدم ... و باز اون ما رو گول زد و فکر کردیم که دیگه خوب شده ...

    و وقتی هشت ماه اصلا براش اتفاقی نیفتاد من و حامد باورمون شد که همه چیز تموم شده و یلدا حالش خوبه ......... حتی اون به راحتی میرفت مدرسه و مشکلی نداشت .
    خیلی عادی با بچه های دیگه درس می خوند ...

    تا یک روز به من گفت : مامان من معلمم رو که نگاه می کنم شکل یک پرنده می بینم ....

    پرسیدم : کس دیگه ای هم هست که تو اینطوری ببینی؟

    گفت : آره بیشتر آدما رو جور و واجور می بینم ...

    گفتم : من متوجه نمیشم جور و واجور یعنی چی ؟
    گفت : نمی دونم گاهی از بدنشون شیر میاد ..... گاهی حیوون میاد ......

    با این حرف یلدا من گیج تر شدم ولی نمی خواستم اون بفهمه که مشکل خاصی داره ....

    البته دیگه نمی شد جلوی این کارو گرفت چون خودشم داشت کم کم به ماهیتش پی می برد ,, و با چیزایی که می دید کنار میومد ... و خوب باز من فکر کردم همین طوری می مونه ....

    به حامد چیزی نگفتم و از یلدا هم خواستم به هیچ کس نگه .......
    یلدا امتحانات کلاس اول رو داد و تعطیل شده بود .
    حالا باز تابستون داشت تموم می شد .... و چون حالش خوب بود حامد ما رو با خودش برد یک سفر ده روزه .... از راه شمال رفتیم بندر انزلی و از اون طرف تا تبریز و بعد زنجان و همدان رو گشتیم و برگشتیم تهران ...

    ولی چیزی که توی این سفر برای من خاطره انگیز بود محبت و عشق بی حد حامد بود ......
    اما اون توی اون سفر کمی متوجه شده بود که یلدا هنوز دچار اون حالت های عجیب و غریب میشه .... و چون این حالت ها حال یلدا رو بد نمی کرد و زود ازش می گذشت ..... خیلی اهمیتی ندادیم ...

    چون این برای ما یک سفر عاشقانه بود ....




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۰۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش دوم



    یلدا رفت کلاس دوم ... من قبلا با معلمش صحبت کردم و به طور سر بسته گفتم که اون یک حالت ترس داره و هوای یلدا رو داشته باشه ....

    ولی هر وقت می رفتم دنبال یلدا معلمش ازش تعریف می کرد  و خیلی هم خوشحال بود و می گفت بذارین امسال جهشی بخونه چون اون از سطح کلاس بالاتره ........
    آخرای آبانِ سال 62 بود ماه آخر بارداریم .... معلم یلدا از بس از داشتن همچین شاگردی خوشحال بود به ما پیغام داد که براش یک جایزه ی خیلی خوب بخریم و بفرستیم مدرسه ...
    خوب حامد با خوشحالی گفت : امشب زود میام و با مامانت میریم برات یک جایزه با سلیقه ی خودت می خرم ...
    یلدا خوشحال بود و منتظر حامد ..... اما  من زیاد حالم خوب نبود ....
    حامد زودتر از اونی که فکر می کردم اومد ... ولی من احساس خستگی و درد می کردم و حوصله ی راه رفتن نداشتم ....

    گفتم : حامد جان خودت زحمتش رو بکش من نمی تونم راه برم ...

    پرسید : اگر تو حالت خیلی بده ما هم نریم ...
    گفتم : نه بابا خوبم تو و یلدا برین و با خیال راحت پدر و دختر خرید کنین .......

    وقتی اونا رفتن دلم شور افتاد .... چون حامد فکر می کرد مشکل یلدا دیگه جدی نیست ممکن بود مراقب نباشه و منم نتونستم بهش بگم ..... و اون یلدا رو برداشت و رفت .....

    فقط  به امید این بودم که اتفاقی نیفته ....

    ولی افتاد و یک ساعت بعد حامد یلدا رو در حالی که از بس جیغ زده بود به حال نزار افتاده بود آورد خونه و وسط حال ول کرد و با عصبانیت رفت تو اتاقش ........
    مثل اینکه یلدا تا چشمش به صاحب مغازه افتاده بود باز ترسیده بود ... و جیغ هایی که می زد باعث شده بود حامد خودشم بشدت عصبی بشه ...
    با این حال خیلی تلاش کرده بود یلدا رو ساکت کنه ولی نتونسته بود ....

    من یلدا رو بغل کردم و روی سینه گرفتم و اون که دیگه داشت بزرگ می شد ... خودشو به من چسبونده بود و مرتب می گفت ببخشید ...
    بابامو ناراحت کردم ببخشید ....
    گفتم : عزیز دلم تقصیر تو که نبوده ... اصلا لازم نیست خودتو ناراحت کنی ...

    بیا یک شربت بهت بدم بخور بعد یکم بخواب دیگه حالت خوب میشه .........




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۱:۰۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش سوم



    وقتی یلدا خوابید حامد سئوال به جایی از من کرد که نتونستم حقیقت رو بهش نگم ...

    ازم پرسید : اگر اون چشم سوم داره ؟
     که باید همیشه داشته باشه .... چرا تو این مدت حالش خوب بود و طوریش نشده بود ؟
    خوب پس بهاره جان ... ناراحت هم میشی حالا ولی ممکنه جن باشه ....
    گفتم : حامد جان برای اینکه تو ناراحت نشی بهت نگفتم ...... ( و جریان چیزایی که یلدا می دید و کارایی که می کرد رو براش تعریف کردم ) ...
    اول که دلخور شد که تو منو غریبه فرض کردی چرا حالت بچه ی منو ازم پنهون می کنی؟ ...

    گفتم : برای اینکه تو از صبح تا شب زحمت می کشی و دلم می خواست دیگه توی خونه آرامش داشته باشی .....
    این حرف روی اون خیلی اثر گذاشت و سری تکون داد و گفت : آره راست میگی تو این مدت من خیلی خیالم راحت بود واقعا داشتم فراموش می کردم ......
    خوب شد نگفتی چه فرقی می کرد !! که من بدونم یا ندونم ... این بچه فقط باعث عذاب شده ....
    گفتم : تو رو خدا در مورد یلدا این طوری حرف نزن من ناراحت میشم ....
    گفت : نه بابا ناراحت نشو منم یک چیزی میگم که دلم خالی بشه ...... 
    ما داشتیم حرف می زدیم که باز من احساس درد کردم ... چند دقیقه دل و کمرم درد گرفت و آروم شد ...
    حامد گفت : تو خودت تو بخش زایمانی فکر نمی کنی موقعش رسیده ؟
     گفتم : چرا منتظرم اگر زیاد شد بریم بیمارستان ...

    اون معطل نکرد و به مامان زنگ زد و گفت: بهاره دردشه داریم یلدا رو میاریم پیش شما .....
    همین طور که من حاضر می شدم دردهام تندتر و تندتر شد .....
     یلدا رو گذاشتیم پیش مامان و رفتیم بیمارستان و چند ساعت بعد من یک پسر به دنیا آوردم ...
    حامد خیلی دلش پسر می خواست و بی نهایت خوشحال بود ....
    داشت خودشو برای اون پسر که مثل برف سفید و زیبا بود می کشت ...

    از من پرسید اسمشو چی بذاریم به یلدا بیاد ...

    گفتم : خوب نیاد مگه چی میشه ؟
    هر اسمی دوست داری بذار ... خودت انتخاب کن ...
    یک دفعه بهروز و الهام در حالی که مهدی پسرشون رو هم آورده بودن اومدن تو ...

    همه خوشحال و خندون بودن و تبریک گفتن .

    بهروز پرسید : چی رو می خوای انتخاب کنی ؟

    حامد گفت : اسم پسرمو . باور کن بهروز دیرم میشه یک اسم براش انتخاب کنم بعد با غرور بگم پسرم ...... وای بهروز دیدی بهاره پسر زایید ؟ .....
    بهروز گفت : بذار امیر حسین ...

    حامد سری تکون داد و گفت : خوبه ... پسرم امیر ... امیرم ...... خیلی خوبه آره دوست دارم ... همینو می ذاریم . بهاره تو موافقی ؟
    گفتم : آره دوست دارم ...

    بهروز خنده ی بلندی کرد و گفت : ببین من چقدر مشکل گشا هستم اسم بچه تون رو از من دارین ....
    همه توی بیمارستان به دیدن من اومدن جز خانجان .....
    با اینکه زیادم تو بیمارستان نموندم و زود مرخص شدم ولی همون زمان کوتاه هم از اومدن اون می ترسیدم چون هشت ماه بود با هم قهر بودیم از روبرو شدن با اون واهمه داشتم .
    مامان برای نگهداری از من و بردن یلدا به مدرسه از صبح رفته بود خونه ی ما و یلدا رو هم با خودش برده بود اون یلدا را به خاطر احتیاط بیمارستان هم نیاورد و خودشم نیومد  .......
    اولین برخورد یلدا با امیر دیدنی بود ... اون به قدری خوشحال بود که می تونم بگم تا اون روز من یلدا رو این طور شاد ندیده بودم ... از کنار امیر تکون نمی خورد و مرتب دستشو می بوسید ....
    حامد اون شب مطب رو زود تعطیل کرد و برگشت خونه ...
    از راه که رسید ، صدا زد کو این پسر من ... پسر بابا کو ؟

    یلدا دوید جلو و گفت : پسرت اینجا پهلوی مامانش خوابیده ... بدو بیا ببین چقدر قشنگه ....

    خوب من و مامان داشتیم خودمون رو حاضر می کردیم که به حامد اعتراض کنیم ، یلدا نشون داد که نه نتها ناراحت نمیشه بلکه خودشم همین رو می خواد ,, توجه باباشو به بچه ی جدید ....

    و همین خصلت یلدا باعث شد که حامد هر روز بی ملاحظه تر از روز قبل بشه ...



     ناهید گلکار

  • ۱۱:۱۲   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش چهارم




     صبح که یک بار دیگه توی خونه ی حاج خانم بیدار شدم دیگه قصد نداشتم برم سر کار زنگ زدم و گفتم امروز  مریضم ... ولی نگفتم که  نمی خوام دیگه بیام سرکار .....
     می ترسیدم آقایی که آشنای مصطفی بود بهش خبر بده ...
    رفتم مدرسه ی یلدا تا پرونده شو بگیرم ؛؛ خانم جلالی نبود ، پرسیدم : ایشون نیستن ؟
    گفت : نه متاسفانه ...

    همینو که گفت قلبم فرو ریخت .....
    و با عجله گفتم : اتفاقی براشون افتاده ؟
    گفت : بله ولی خدا رو شکر به خیر گذشته ...

    پرسیدم : چی شده بود ؟

    گفت : من دقیقا نمی دونم ولی مثل اینکه از مرگِ حتمی نجات پیدا کرده ... شما چرا می خواین یلدا جان رو ببرید ؟ به خاطر اتفاق دیروز ؟

    خانم جلالی برای همین زنگ زد به من ،، که مراقب یلدا باشین .....

    می گفت : نکنه تو مدرسه اذیت بشه خیلی به خدا سفارش کرده حادثه ی دیروز تقصیر ما نبود ........
    گفتم : نه باید برگردم تهران ربطی به دیروز نداره .....
    لطفا به خانم جلالی سلام برسونین چون من همین الان عازمم و وقت نمی کنم ازشون خداحافظی کنم .... باید عجله می کردم ... هر چی زودتر از اون شهر برم ...
    رفتم ترمینال با خودم نیت کردم هر شهری که اول جلوی چشمم اومد .... صبر نکنم همون جا برم .....
    چون هنوز نتونسته بودم تصمیم بگیرم ... یک اتوبوس از کنارم رد شد روش نوشته بود یک راست تا شهر نور ..... یک فکری کردم و با خودم گفتم خوبه میرم نور .......
    فورا از همون جا بلیط گرفتم ...... ساعت حرکت هشت شب بود ...

    کمی خرید کردم که برای بچه ها تو راهی درست کنم و خودمو رسوندم به خونه ؛؛؛ می ترسیدم خانم جلالی یا شوهرش بیان سراغ یلدا ...
    وقتی رسیدم خوشبختانه خبری نبود فورا وسایلم و جمع و جور کردم یک مرتبه یک چیزی یادم افتاد ...

    از یلدا پرسیدم : تو که به مصطفی نگفتی ؟
    گفت : نه به جون مامان مگه احمقم ؟ می دونم وقتی می خوایم بریم نباید کسی بدونه ... نگفتم ... خیالت راحت باشه .......
    باید از حاج خانم خداحافظی می کردم بدون اینکه خودش متوجه بشه ..... و رفتم پیشش تنها نشسته بود و قران می خوند ...
    از دیدنم خوشحال شد کنارش نشستم و سرم رو گذاشتم روی پاش و گفتم : بذارین بوی مادرم رو از دامن شما احساس کنم . حاج خانم شما یک فرشته ی به تمام معنی هستی ... نمی دونم چطور می تونین اینقدر خوب و با گذشت باشین ..... 

    آدمهایی مثل شما رو خداوند می آفرینه که یار و یاور کسان دیگه باشین من یقین دارم اون فرشته هایی که خداوند ازشون یاد می کنه مثل شما یا خود شما هستن .... و من سعادتی داشتم که با شما آشنا شدم ....

    سرم رو نوازش کرد و گفت : این طور نیست ... منم برای خودم گناه هایی دارم ... تو چرا امشب این حرفا رو می زنی ؟




    ناهید گلکار

  • ۱۱:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۸
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و هشتم

    بخش پنجم



    گفتم : راستش دلم گرفته و برای تشکر اومدم دیروز خیلی زحمت کشیدین ... شرمنده شدم ... منو ببخشین و قول بدین همیشه برای من دعا کنین ....
    گفت : تو یک فرشته ی واقعی داری ؛؛ که باید ازش مراقبت کنی ، پس پاک و منزه تویی چون اجر تو توی همین امتحان بود ....
    پرسیدم : حاج خانم من واقعا نمی فهمم چرا خدا برای من همچین چیزی رو خواست راستش یک وقت هایی توکلم رو از دست میدم و خسته میشم و نگران آینده ......
    گفت : حق داری ... مگه آسونه ؟ من دلم برات کبابه ولی بازم بهت غبطه می خورم ... و اینو می دونم که تو اینطوری نمی مونی و بالاخره سر و سامون می گیری ... ولی یک چیزی رو بهم نگفتی تو شوهر داری ؟
     گفتم : بله دارم .....

    پرسید : نمیگی چرا ولش کردی ؟ 
    گفتم : بیشتر به خاطر یلدا .

    بغلش کردم و چند بار بوسیدمش .... دیگه داشت گریه ام می گرفت که از پیشش رفتم تا متوجه نشه این یک خداحافظیه  ....
    همه چیز حاضر بود نزدیک ساعت هفت رفتم بیرون و یک تاکسی گرفتم و اومدم خونه و بچه ها رو برداشتم و چمدون ها رو گذاشتم عقب ماشین نامه ی حاج خانم و مصطفی رو گذاشتم پشت پنجره یکی از چراغ ها رو روشن گذاشتم تا متوجه ی نبودن ما نشن و با اون خونه خداحافظی کردم در و بستم و با چشم گریون از اونجا رفتم ......
    اتوبوس سر ساعت هشت حرکت می کرد ... من چهار تا صندلی ردیف دوم رو گرفته بودم ... یلدا و امیر اون طرف و من و علی این طرف نشسته بودیم ...

    هنوز تا حرکت نیم ساعتی مونده بود چشمم افتاد به یک تلفن راه دور ، در گوش یلدا گفتم فقط به علی نگاه کن تا من بر گردم ؛؛؛ مبادا به جایی دیگه نگاه کنی الان میام ....

    دلم می خواست بدونم که یلدا درست فهمیده و حامد اومده بود مشهد یا نه ؟
     زنگ زدم به مامان خودش گوشی رو بر داشت .

    گفتم : مامان جان سلام بهارم ...
    گفت : ای وای چه عجب زنگ زدی تو آخر منو می کشی دعا نمی کنم خدا یک بچه مثل خودت بهت بده ....
    گفتم : حالتون خوبه من زیاد وقت ندارم ! یک سئوال داشتم حامد اومده مشهد ؟ ...
    گفت : پس درست فهمیدیم تو مشهدی . حامد تو رو پیدا کرده ؟
    گفتم : نه چون دیگه مشهد نیستم ... بهش بگین زحمت نکشه بره راحت زندگیشو بکنه ....
    مامان جان من باید برم دوباره زنگ می زنم ....

    و گوشی رو گذاشتم اومدم تو اتوبوس ... تا من نشستم راه افتاد ......
    و باز با یک دنیا غم ؛؛ و بی هدف بطرف شهری ناشناخته راه افتادیم  ....

    در حالی که حالا بیشتر از پیش احساس تنهایی و بی کسی می کردم از این که حامد اومده مشهد دنبال ما احساس بدی داشتم و فکرم آشفته شده بود .... از طرفی حمایت حاج خانم و مصطفی برای من دلگرمی خاصی داشت.......
    و توی یک سالی که من پیش اونا بودم اینطور احساس بدی نداشتم ....... دلم برای خودم تنگ شده بود برای روزهای بچگی و بی خیالی روز هایی که توی حیاط خونه مون می خوندم و می رقصیدم و بابام منو تماشا می کرد و می خندید ...
    روزهایی که جز به خودم به کس دیگه ای فکر نمی کردم و دنیای قشنگی داشتم که هیچ غمی نمی تونست اونو خراب کنه ... یادم میومد که می خواستم خواننده بشم و جز این هیچ رویایی نداشتم ......

    بچه ها گرسنه بودن ... شامشون رو دادم یک روانداز انداختم روی بچه ها و علی رو گرفتم روی پام و سرمو روی پشتی صندلی تیکه دادم و ... یادم اومد که : 

     


    یک هفته بود که من از بیمارستان اومده بودم ...

    که یک روز حامد زنگ زد و گفت : بهاره جان ، خانجان گفته برم دنبالش بیارمش دیدن تو ؛؛ چیکار کنم برم بیارمش یا بهانه بیارم ؟
    گفتم : نه این چه کاریه حالا که می خوان بیان من حرفی ندارم ....
    گفت : باشه می خواد بیاد و شبم بمونه اشکالی نداره ؟

    لبم رو گاز گرفتم ... و خودمو جمع و جور کردم و گفتم : معلومه که نه ... این چه حرفیه می زنی ؟

    ولی مامانم از جاش بلند شد و گفت : من میرم خونه ی خودمون فردا میام .....

    با اعتراض گفتم : باز می خوای منو با اون تنها بذاری ؟




     ناهید گلکار

  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت سی و نهم

  • ۱۸:۲۵   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش اول



    مامان یک فکری کرد و بدون اینکه حرفی بزنه .....  با وجود اینکه خیلی سرش شلوغ بود و به غیر از اینکه از من و بچه هام مراقبت می کرد و مرتب هم مهمون داشتیم .... رفت تو آشپزخونه و علاوه بر شام خودمون برای خانجان هم تدارک دید ...
    و همه چیز رو مرتب کرد که بهانه ای دست اون نده ...
    وقتی کاراش تموم شد اومد نشست کنار من و و گفت : کاش من میرفتم مادر . بذار برم ؛؛ خانجان که چاک و دهن نداره منم که عرضه ی جواب دادن .... تو دلم می مونه ...
    یادته سر یلدا با من چیکار کرد ؟ من که چیزی نگفتم ولی به خدا هنوز تو دلم مونده دیگه دلم نمی خواد تکرار بشه ...
    با اینکه حق با اون بود معترضش شدم و گفتم : تو رو خدا این کارو با من نکن ... سر یلدا به خاطر حرف خانجان منو ول کردین و رفتین بهتون نگفتم چقدر اذیت شدم ، تو رو خدا دوباره این کارو نکنین ....

    مامان سری تکون داد و با نارضایتی قبول کرد .....
    یلدا وقتی فهمید خانجان میاد کلی خوشحال شد چون مدت ها بود اونو ندیده بود و دلتنگش شده بود ؛؛
    براش نقاشی کشید ؛؛ نامه نوشت ؛؛ و کلی خودشو آماده کرده بود از اون استقبال کنه ...
    تا خانجان با حامد از راه رسیدن ... یلدا دوید جلو و خودشو انداخت تو بغلش ......
    خانجان گفت : سلام به روی ماهت عزیزم الهی من برات بمیرم که اسیر این خونه شدی ......
    یلدا کمی عقب عقب رفت ... 

    نگاهی به اون کرد و باز دستشو چند بار به علامت دور شدن چیزی تکون داد چشماشو باز و بسته می کرد و یک حالت بدی به خودش گرفته بود .....
    من به مامان اشاره کردم یلدا رو دور کنه ...

    خانجان به حامد نگاه کرد و یک چشم و ابرو اومد ... و گفت : بفرما تحویل بگیر .....
    حامد فورا امیر رو از من گرفت و داد بغل خانجان ...
    اون امیر رو گرفت و نگاهی به من کرد و گفت : مبارکه ،،، ان شالله این دیگه سالم باشه ؛؛ الان که معلوم نمی کنه بعدا گندش در میاد .....

    مامانم اومد جلو و سلام و علیک کرد و گفت : خوش اومدین ....
    جواب داد : سلام  زری خانم جان ... وا ؟ تو اینجایی ؟ خدا رو شکر که بالاخره کار خودتو کردی و همه کاره ی پسر من شدی ... خوب خدا خیرتون بده الهی از هر دستی که دادین از همون دست پس بگیرین ..... حالا خوبین شما ؟

    مامان گفت : بله خوبم ،، از احوال پرسی شما ......  شما هم خدا کنه از هر دستی دادی از همون دست پس بگیرین ... من که همیشه این دعا رو برای شما می کنم ........
    حامد که متوجه ی متلک های اونا بهم بود ، از خانجان پرسید : حالا بگو ببینم پسرم خوشگله یا نه ؟  
    حامد رفتارش طوری بود که می خواست به خانجان ثابت کنه اگر یلدا بد بود این پسر من دیگه عیبی نداره .... و این کاملا از حرفاش و رفتارش پیدا بود .... و خیلی دل منو شکست ....
    در حالی که هر دوی اون ها غرق بازی و تماشای امیر بودن ، یلدا توی آشپزخونه کنار مامانم ایستاده بود . خانجان تو صورت من نگاه نمی کرد ...
    یلدا از همون جا از گوشه ی دیوار رفت تو اتاقش و دیگه هر کاریش کردیم بیرون نیومد ، حتی نقاشی و نامه ای که برای خانجان آماده کرده بود گذاشت لای کتابش و همون جا شروع کرد به بازی کردن با عروسکش ......
    ولی انگار نه برای خانجان مهم بود نه حامد .....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • ۱۸:۲۸   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش دوم



    یلدا برای شام هم حاضر نشد بیاد بیرون و زود خوابید ...
    من چند بار رفتم و بهش سر زدم ولی می دیدم با اینکه خواب نیست چشمش رو بسته ....
    خانجان متوجه بود که نه من و نه مامانم و نه یلدا خیلی حال خوبی نداریم ...
    نمی دونم چطور انتظار داشت با متلک هایی که همون دم اومدن به ما گفته بود ازش استقبال کنیم ؛؛؛؛؛
    به هر حال شب نموند و حامد اونو برد برسونه خونه شون و برگرده ..................
    به محض اینکه اون رفت یلدا از تختش اومد پایین و خودشو رسوند به من . منم دستهامو باز کردم و گفتم : فدات بشم بیدار شدی ؟
     الهی مادر به قربونت بره ... اول بیا بغلم و بعدم باید کمک کنی من امیر رو شیر بدم که خیلی بهت احتیاج دارم ببین وقتی می ذارمش روی پام همش می ترسم بیفته ؛؛ تو باید پشتشو نگه داری ........ نمی دونم یلدا چی فکر می کرد .... ولی طوری رفتار می کرد که انگار خانجان اصلا نبوده  ... یا اگرم بوده برای اون اصلا مهم نیست ...
    می خندید و با امیر حرف می زد گاهی به شوخی بهش می گفت : کچل خان و خودش غش و ریسه می رفت ... من و مامان بهم نگاه کردیم از رفتار اون سخت متعجب شده بودیم  .....
    همین طور که من و یلدا و مامان با امیر ور می رفتیم می خندیدیم حامد از راه رسید ... اوقاتش بازم تلخ بود ... و متاسفانه حرصش رو سر یلدا خالی کرد ...
    وقتی دید اون کنار ما داره می خنده ... سرش داد زد ... خرس گنده شدی هنوز نمی دونی باید به مادربزرگت احترام بذاری ... چرا پیش خانجان نموندی ؟
    اگر خواب بودی چرا الان بیدار شدی ؟ برو بگیر بخواب .....
    یلدا فقط به حامد نگاه کرد و من دستشو محکم گرفتم توی دستم که یعنی من با توام ؛؛؛؛ منم از روش یلدا استفاده کردم و اونو ندید گرفتم ... و گفتم : حالا برو پستونک امیر رو برای مامان بیار و بعد کمک کن من عوضش کنم .....
    حامد با غیض رفت توی اتاق خواب و بدون شب بخیر خوابید .....
    من و و مامان تا مدتی کنار تخت یلدا سه تایی با هم حرف می زدیم .... اول یلدا برامون قصه گفت و بعدم مامانم یکی از اون قصه های بچگی منو براش تعریف کرد که باز منو یاد بچگی هام انداخت .... تا یلدا خوابید .....
    مرخصی من تموم شد ولی من هر چی فکر کردم دیدم نمی تونم برم سر کار با اینکه خیلی کارم رو دوست داشتم ، نمی تونستم تمام بار زندگی مو به گردن مادرم بندازم .....
    یک نفر باید مدام مراقب یلدا می بود .... چون معلوم نبود چه وقت و چطور دوباره اون وضع براش پیش میاد این بود که تقاضای یک سال مرخصی کردم و خونه  نشین شدم ...




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۱   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش سوم




    و چقدر حامد از این کار من خوشحال شد ...
    ولی رفتارش با یلدا سرد بود و تمام عشق و محبتش در وجود امیر خلاصه شده بود ... تا جایی که مثل یک آدم بی عاطفه طوری رفتار می کرد که انگار قید یلدا رو زده ...
    هر وقت بهش گله می کردم ... جواب می داد : خوب اون بزرگه می خوای چیکار کنم ؟ تو اشتباه می کنی مگه میشه ؟ اون دختر منه ... ولی دیگه میره مدرسه .... نمیشه باهاش بازی کنم ...
    حالا رفتار یلدا هم روز به روز با اون سردتر شد .....
    وقتی حامد میومد خونه دیگه نمی رفت جلو که  از سر و کوله ش بالا بره  ...
    دیگه حامد توی نقاشی های یلدا هم نبود ... و اگر مردی رو می کشید تاکید می کرد که این دایی بهروزه ... و یا حتی عطا رو می کشید ؛؛ اما خبری از حامد نبود ... و این منو به وحشت مینداخت ...
    هر وقت می گفتم : چرا بابا رو نمیکشی ؟

    می گفت : آخه رفته مطب ... نیست که من بکشم ...
    یک روز جمعه بود حامد نزدیک ظهر با لحن سرد و بدی به من گفت : امیر رو شیر بده من ببرمش پیش خانجان اونو ببینه ....
    یلدا دستشو گرفته بود به دیوار و بهش نگاه می کرد ... موقع رفتن اونا ،، کمی رفت جلو و پرسید : منم بیام بابا ؟
    گفت : نه بابا جون من میرم و زود میام تو مشق هاتو بنویس پیش مامان بمون تا تنها نباشه  ....
    یلدا داشت به حامد نگاه می کرد ولی یک دفعه ترسید و همون کاری رو که در مورد خانجان می کرد یعنی دستشو بالا و پایین کرد و با سرعت رفت تو اتاقش و سرشو گذاشت روی تخت ..... و این اولین باری بود که از حامد می ترسید ..... دنیا روی سرم خراب شد ...
    دیگه حال خودمو نمی فهمیدم و می دونستم که اگر اون نسبت به حامد چنین بر خوردی داشته باشه زندگی ما دچار مشکلات زیادی میشه ... حامد با ناراحتی بدون اینکه حرفی بزنه رفت ... من خودمو به یلدا رسوندم ...
    با اینکه دلم نمی خواست هیچ وقت از یلدا بپرسم چی دیده ؟
     بازم طاقت نیاوردم و بغلش کردم .... در حالی که نوازشش می کردم دیدم اونم مثل من تعجب کرده و ترسیده ...
    پرسیدم : عزیز مادر فدای اون موهای صاف و قشنگت بشم ... چرا از بابا ترسیدی ؟ ....
    گفت : ببخشید مامان تقصیر من نبود خودش اومد بیرون ... از تنش اومد ...

    گفتم : نه عزیزم می دونم تقصیر تو نیست ولی بابا خیلی تو رو دوست داره می دونی ؟
    گفت : می دونم ، مریضی منو دوست نداره ...

    گفتم : اولا تو مریض نیستی عزیزدلم ... بعد هم تو مگه دوست داری من مریض بشم خوب هیچ کس دوست نداره .... ولی تو مریض نیستی .....

    بغض گلوی من مادر رو به خاطر دخترم که می دونستم نمی تونه هیچ وقت زندگی عادی داشته باشه گرفت ......
    وقتی حامد برگشت دوباره شروع کرد ...

    بدون در نظر گرفتن حال من بی رحمانه به من تاخت که : ....  تو در حق این بچه ظلم کردی امروز از من ترسید فردا از تو می ترسه و هیچ وقت نمی تونه زندگی عادی داشته باشه ...
    منم دلم از دست حامد پر بود عصبانی شدم و گفتم : باز خانجان چی بهت گفته ؟ همونو بگو و خیال خودتو راحت کن ...
    گفت : هیچی بابا تو که حرف حالیت نیست ... خانجان حرف حق می زنه تو خوشت نمیاد ... همه ی ما رو بدبخت کردی رفت ....
    و باز بدون شب بخیر رفت خوابید ....

    احساس می کردم این حامد من نیست ازم دور شده بود ... رفتارش خیلی فرق کرده بود و اصلا منو و یلدا به چشمش نمی اومدیم ....
    خوشبختانه برای یلدا توی مدرسه اتفاق خاصی نیفتاد من خودم اونو می بردم و برمی گردوندم و  به جز مواقعی که از نگاه کردن به بعضی ها می ترسید و دستشو بالا و پایین می کرد ... مسئله ی دیگه ای نداشت ...
    چون خیلی با استعداد و باهوش بود همه دوستش داشتن و این حرکت اونو ندید می گرفتن .....




    ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش چهارم




    امیر یک سال و چهار ماه داشت و من هنوز اونو شیر می دادم و متوجه نشدم که باز دو ماهه باردارم و وقتی اینو فهمیدم که دیگه کار از کار گذشته بود ...
    از حامد پهنون کردم ... چون فکر می کردم ما اصلا براش اهمیتی نداریم با غرور میومد خونه بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه شام می خورد و بدون خداحافظی می خوابید و صبح قبل از اینکه من بیدار بشم یک مشت پول می ریخت توی کشو و میرفت .
    تازگی ها هم از همون بیمارستان یکراست میرفت مطب و دیگه ناهار هم نمیومد ..... تا آخر شب ...
    من نمی دونستم اون بچه می خواد چیکار ؟ از چه چیز بچه لذت می بره ؟می گفت پسر می خوام ؛؛؛ حالا داشت ولی تا روز جمعه اونو نمی دید ...
    تازه جمعه ها هم یا خواب بود یا میرفت به خانجان سر بزنه ..... و حالا یک بچه ی دیگه ....

    داشتم دق می کردم  ......
    مرتب اشک می ریختم .... از بلندی می پریدم کارای سخت می کردم چیزایی که خیلی سنگین بود برمی داشتم و جابجا می کردم ... لیوان های بزرگ آب زرشک می خورم و هر چیزی که می تونست باعث بشه اون بچه از بین بره انجام دادم ...... ولی اون بچه می خواست زنده بمونه ...
    و شایدم خدا نمی خواست من مرتکب چنین جنایتی بشم ... که اگر چنین می شد دامن من به گناه آلوده شده بود ....
    کم کم داشتم می رفتم تو شش ماه ولی هنوز به کسی نگفته بودم  ...
    که شاید خدا بخواد و از بین بره ولی نشد که نشد من روز به روز غمگین تر می شدم .... اصلا دلم نمی خواست بخندم یا حتی با کسی حرف بزنم ...
    حامد متوجه ی بی تفاوتی من شده بود ؛؛؛ یک شب که نمی دونم چرا محبتش گل کرده بود ؛؛ دست انداخت دور کمر من ... و گفت این روزا خیلی خسته به نظر می رسی .... برای همین همش اوقاتت تلخه ؟ ....




     ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۷   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش پنجم



    گفتم : نه حامد جان از خستگی نیست از بی محبتی ... بی توجهی ... و تنهایی ؛؛ دارم عذاب می کشم پرسید : لابد بازم از دست من ناراحتی ؟ .....
    گفتم : تو یا بیمارستانی یا مطب شب که میای خسته و بی حالی اصلا ما رو نمی بینی ... به خصوص یلدا رو که بهت خیلی نیاز داره ...

    بلند شد و گفت : تو رو خدا دوباره شروع نکن بهاره حوصله ندارم ....
    گفتم : تو پرسیدی منم گفتم ..... تو باید بدونی دیگه تو نقاشی های یلدا نیستی ؛؛ تو رو نمی کشه ؛؛ ..... 
    خورشید هم که نشونه ی پدر و گرمی خانواده است نمی کشه .... حالا که دیگه حالش بد نمیشه تو چرا ازش دوری می کنی ؟
    جواب منو نداد ...... دستشو کشید روی شکم من و گفت : چرا اینقدر بزرگ شده ... بهاره تو بارداری ؟
    با خونسردی گفتم : متاسفانه بله ....
    با تعجب گفت : چند ماهه هستی ؟
    با غیض گفتم : پنج ماه تموم شده میرم تو شش ماه ...

    از جاش پرید و با خوشحالی  گفت: برای چی به من نگفتی ؟
    گفتم : مگه اون دفعه که گفتم چی شد ؟ خانجان گفت خودش جنیه یک بچه ی جنی دیگه برات میاره ... شاید اینم مثل یلدا باشه ... و تو بازم از من دورتر بشی ... برای همین نگفتم ... می خواستم از بین ببرمش ... امیر که خوب بود اونو چرا اهمیت نمیدی ؟ چرا اینقدر کارتو به ما ترجیح میدی ؟من می دونم زحمت می کشی ولی لازم نیست خوشبختی ما رو فدای پول بکنی ... پول برای اینه که آدم خوب زندگی کنه ... به خدا حامد جان داری اشتباه میری ... عشق و محبت منو بچه ها رو راضی می کنه ... پول زیاد نمی خوایم ......
    منو بغل کرد و اشک توی چشمش جمع شد ... که : به خدا اشتباه می کنی این طور نیست .... من اگر حرفی می زنم برای یلدا نگرانم اون بچه همه ی جون و عمر منه همین طور امیر ؛؛؛ و تو که عشق منی عزیز دلم ؛؛ و همیشه هم می مونی ؛؛
    توام منو درک کن دارم برای آینده ی شما تلاش می کنم .... بعدم کار من نجات و مداوای آدمهاست برای همین احساس مسئولیت می کنم .... به بیمارام خوب رسیدگی می کنم خوب خسته میشم به توجه و محبت تو نیاز دارم ..... تو که قبلا همش می خندیدی و خوشحال بودی حالا همیشه افسرده و بی حالی ... من فکر می کنم یلدا تو رو خسته می کنه .... قربونت برم عزیز دلم ، زن خوشگلم خیلی خوب شد ما حالا سه تا بچه داریم باورت میشه ؟ دیگه یک خانواده ی بزرگ شدیم ... عزیز دلم تو رو خدا اینقدر سخت نگیر حالا که یلدا دیگه حالش بهتره ؛؛
     شاید کم کم دیگه اون حالت ها بهش دست نده .... باید جشن بگیریم ... باور کن خیلی خوشحالم کردی حالم بهتر شد و فردا با انرژی بیشتری میرم سر کار . به خدا من فقط می خوام تو خوشحال باشی ... خیلی دوستت دارم بهاره فدات بشم نمیشه همون بهاره ی خوشحال خندون من بشی ؟
     تو بهم قول داده بودی که هیچ وقت عوض نشی ....
    گفتم : در صورتی که توام عوض نمیشدی ... حرف دیگران روی تو اثر نداشت ... من خدا رو شاهد می گیرم که خانجان رو دوست دارم ولی اون قدیمی فکر می کنه و متاسفانه روی توام خیلی اثر می ذاره .. .هر وقت میری اونجا و برمی گردی کلی با من بد رفتاری می کنی ...
    خوب این برای من گرون تموم میشه ...
    گفت : راست میگی خودم اینو قبول دارم ولی قصد اذیت کردن تو رو ندارم ... امشب من خیلی تکون خوردم ؛؛  وقتی دیدم تو چند ماهه باردار شدی و رغبت نکردی به من بگی از خودم ناامید شدم ........




     ناهید گلکار

  • ۱۸:۳۹   ۱۳۹۵/۱۲/۲۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت سی و نهم

    بخش ششم




    اون منو بغل کرد و سرشو گذاشت روی شونه ی من و گفت : من جز روی شونه ی تو هیچ کجا آرامش ندارم حتی خانجان که  تو دامنش بزرگ شدم .....
    ولی این شونه ها مدت هاست که دیگه مهربون نیست ... و هر وقت بهش پناه میارم ... احساس می کنم پذیرای من نشده ....
    گفتم : آخه من نمی دونستم توی اون سر چی می گذره اگر عاشق باشه گرمی خودشو میده و من می فهمیدم ؛؛؛ گاهی این سر فقط برای انجام وظیفه روی شونه های من قرار می گیره .... اگر این طور که الان هست باشه منم که عاشق هستم چطور می تونم پذیراش نباشم ؟ ...
     من از صبح تا شب با این بچه ها تنهام ، توام میایی و میری نه حرفی نه محبتی ... باور کن آدم روحیه اش کسل میشه ... تو با این بی تفاوتی منو ذره ذره به طرف افسردگی کشوندی ...
     دارم رغبتم رو برای زندگی از دست میدم .... دلت می خواد برای اینکه محبت تو رو داشته باشم سالی یکبار  یک بچه بیارم !  که تو اولش خوب بشی و بعد دوباره بی تفاوت ؟ یا برای خودم و بچه هام ازت گدایی محبت کنم ؟ ...

    سرمو گرفت تو بغلش و گفت : حق داری ... می دونم که حق داری سعی می کنم از این به بعد بیشتر با شما ها وقت بگذرونم .......
    شب عاشقانه ای با هم داشتیم تا نزدیک صبح حامد برای من از عشق و محبتش گفت و من که یک زن بودم و تشنه ی این حرفها ؛؛؛ رام ؛؛ و دوباره عاشق و شیدای اون شدم و همه چیز رو فراموش کردم .......


    اتوبوس نگه داشت برای نماز .....

    یلدا خواب بود و بیدارش نکردم رفتم و نماز خوندم و برگشتم ولی دیگه خوابم نبرد ... با خودم گفتم بهاره اونجا یکی پیدا شد و کمکت کرد حالا دوباره با بیکاری و در به دری چیکار می خوای بکنی ؟
     یک نهیب زدم به خودم که تو باز فراموش کردی که چه کسی مراقب توست همون خدایی که تا حالا هوای ما رو داشته بازم این کارو می کنه . ولش کن دیگه بهش فکر نکن ......




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۱۴   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    ❤️❤️  من یک مادرم  ❤️❤️

    قسمت چهلم

  • ۱۲:۱۸   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش اول




    هوا که روشن شد با اولین اشعه های خورشید که به صورت یلدا خورد چشمشو باز کرد .
    من داشتم بهش با عشق نگاه می کردم و اونم فورا برگشت و به من نگاه کرد و گفت : میشه بیام پیش شما ؟

    گفتم : بیا عشق من ، بیا عزیزترینم .....
    امیر رو روی دوتا صندلی خوابوند و منم علی رو گرفتم توی بغلم تا اون بشینه .....

    پاهای علی رو بلند کرد و گذاشت روی پای خودش و دستشو فرو کرد پشت کمر من و محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت روی شونه م  و یک نفس بلند کشید ...

    گفت : مامان نکنه از دستم خسته بشی و ولم کنی ؟
    گفتم : این چه حرفی بود باز زدی ؟ مگه میشه ؟ اصلا چرا خسته بشم ؟ داریم ایران رو می گردیم ... تو فکر نمی کنی نوع زندگی ما منحصر بفرده ؟ ... چند نفر توی این دنیا می تونن مثل ما زندگی کنن ؟ ....
    خوب اینم خودش یک جور خوبه هیجان داره ....
    ولش کن مهم اینه که ما همدیگر رو دوست داریم و عاشق همدیگر هستیم ... این بهترین نعمتیه که خدا به ما داده ......
    پرسید : اگر مصطفی صبح ببینه ما نیستیم چه حالی میشه ؟ ... شما فکر می کنی منو دوست داشت ؟
    گفتم : آره داشت خیلی ام داشت ولی تو هنوز خیلی بچه ای ... به خدا من که قدیمی ترم وقتی تو سن تو  بودم فکرشم نمی کردم باید یک روز عاشق بشم ... راستشو بگو یلدا توام دوستش داشتی ؟
     گفت : الان که دارم ازش دور میشم می ببینم شاید آره من معنی عشق رو نمی دونم عاشق شمام ... امیر و علی را هم خیلی دوست دارم ؛؛ مامان زری رو همین طور ...
    مصطفی رو نمی دونم ... ولی دلم می خواست پیشم باشه ..... اولش مثل بابام بود ... ولی بعدا که دیدم ... با من مثل یک انسان طیبعی برخورد می کنه بهش اعتماد کردم ... و حالا احساس می کنم دلم نمی خواست ازش دور بشم ... راستی مامان می دونی فقط بیست و دو سالشه ...
    گفتم : خودش گفت ؟

    گفت : آره نمی دونم سر چی بود من فهمیدم .......
    گفتم : ولی بابای تو یک دکتره ... و اون فقط دیپلم داره و رستوان می گردونه به درد تو نمی خورد ... حالا فکر کن چند سال دیگه از چشمت میفتاد ....
    وقتی یک جوون رعنا عاشقت بشه و بیاد تو رو ازم خواستگاری کنه ... بهش میگم به کس کسونش نمیدم ... به همه کسونش نمیدم ... تو رو  واسه خودم می خوام ... نگه دارم  ....

    یلدا ادامه داد : ترشی بندازم .....
    گفتم : ترشی که نه ولی یک چیزی تو همین مایه ها .....




    ناهید گلکار

  • ۱۲:۲۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش دوم



    هوا روشن شده بود و جاده ی زیبای شمال تماشایی بود بارون شدیدی هم می بارید ....
    ولی من دیگه بارون رو دوست نداشتم ... چون می دونستم که قطرات بارون نمی تونه غم از دل من پاک کنن .....
    ساعت هشت اتوبوس کنار یک پارکینگ نگه داشت بدون سر پناه ... و شاگرد راننده داد زد پیاده بشین .
     گفتم : تو این بارون ؟
    گفت : خوب رسیدیم بارون که دست ما نیست ....

    تو دلم گفتم حالا چطوری این بچه ها رو توی بارون ببرم به یک جای امن ؟ .......
    علی و امیر هنوز خواب بودن ، صداشون کردیم ...
    لباس بچه ها که خیلی هم مناسب بارون نبود ... تنشون کردم ولی می دونستم که اگر یک کم زیر بارون بمونن حتما خیس میشن .... تازه نمی دونستم کجا باید برم و چیکار باید بکنم ؟ ..... 
    از همه ی این ها بدتر ... وقتی پیاده شدم دیدم چمدون های ما رو گذاشتن زیر بارون روی زمین گِل آلود ... داشتم از عصبانیت دیوونه می شدم ...
    داد زدم چیکار می کنین چرا وسایل مردم رو این طوری زیر بارون ول کردین .......

    همه بهم نگاه کردن انگار من دیوونه بودم و این حرف من براشون عجیب بود ... برای اینکه هیچ کس جواب منو نداد و هر کسی رفت دنبال کار خودش ..... باید یک تاکسی می گرفتم .......
    بارون داشت من و بچه ها رو خیس می کرد ... یکی از چمدون ها رو برداشتم که بذارم روی ساک ها تا اونا خیس نشن ... یک دست قوی چمدون رو از من گرفت ...
    سرمو بلند کردم دیدم مصطفی ست .... اون شکل یک فرشته نجات به نظرم اومد ...
    لبخندی روی لبم اومد و پرسیدم : تو از کجا ما رو پیدا کردی ؟
    بچه ها از دیدنش اونقدرخوشحال شده بودن که پشت سر هم امیر و علی صداش می کردن ,, آخ جون آقا مصطفی ,,

    .... مصطفی تند در ماشین رو باز کرد و به بچه ها گفت : بدوین بالا تا خیس نشدین ....
    و به منم گفت : شما برو جلو بشین ...

    و تند و تند چمدون ها رو کرد تو صندوق عقب و چون تعدادش زیاد بود در صندوق بسته نشد .... یک پارچه کنار درِ ماشین بود اونو پاره کرد و شکل طناب در آورد و موقتی در صندوق رو بسته نگه داشت و سوار شد ...
    ولی دیگه خودش خیس خیس بود ....

    برگشت نگاهی به من کرد و پرسید : کجا برم بهاره خانم ؟ ....
    گفتم : تو از کجا پیدات شد ؟ ... نه که فکر کنی من خوشحال نشدم چون الان واقعا به تو احتیاج داشتیم ولی چطوری ما رو پیدا کردی ؟
     گفت : گم نکرده بودم که پیدا کنم ... من قبل از شما توی کوچه بودم و وقتی راه افتادین دنبالتون اومدم ......
    گفتم : حالا حاج خانم چی میگه ؟ فکر می کنه ما تو رو آوردیم .....
    گفت : برای چی همچین فکری بکنه ... خودش به من خبر داد که شماها دارین میرین .....
    گفتم : حاج خانم فهمیده بود ؟ پس چرا چیزی به من نگفت ؟
    گفت : اون خیلی زن عاقلیه ...




     ناهید گلکار

  • ۱۲:۳۰   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش سوم



    به من گفت مادر دیگه نمی تونن اینجا راحت باشن حرفشون تو مشهد می پیچه و این دختر عذاب می کشه  .....
    زود باش کاراتو بکن باهاشون برو ....

    پرسیدم با اونا برم ؟
    گفت نه مادر برو از دور مراقب باش تا جابجا بشن ....
    منم با ماشین راه افتادم ....


     امیر گفت : آقا مصطفی خیلی من خوشحال شدم شما اومدین تو رو خدا دیگه پیش ما بمونین ...
    علی هم که از عقب ماشین دستشو گذاشته بود روی شونه ی اون و یلدا لبخندی رضایت مند روی لبش نقش بسته بود .......
    مصطفی گفت : من خوب این طرفا رو نمی شناسم .... بذار از یکی بپرسیم دقیقا بدونیم کجا باید بریم .....
    پیاده شد و مدتی با محلی های شهر نور حرف زد ....
    بالاخره اومد و گفت : این آقا جا سراغ داره بریم ببینیم خوبه ؟
    گفتم : بریم ......
    دنبال یک ماشین راه افتاد .
    گفت : بهاره خانم یک جایی رو می شناسه میگه مخصوص مسافره امروز بریم اونجا تا خستگی شما دربیاد و بعد برای یک جای ثابت فکر می کنیم .....

    من اصلا حرفی نزدم انگار از خدا می خواستم بار سنگینی که روی شونه های من بود اون به دوش بکشه ...
    تو دلم گفتم : خدا تو رو رسونده ..... باشه هر کجا تو گفتی میام .....
    تا ما دم اون خونه ی باصفا رسیدیم بارون بند اومده بود ... ماشین از کوچه پس کوچه های باریکی رد شد و ما رو رسوند در اون خونه .

    از اونجا جنگل معلوم بود ... خیلی زیبا و دل انگیز ... یک رود خونه ی باریک از کنار خونه رد میشد .....
    یک خانم شمالی که چادرشو بسته بود به کمرش و داشت کار می کرد .... اومد جلو در حالی که تعدادی مرغ و خروس و مرغابی دنبالش میومدن و با لهجه ی مخصوص گفت : خوش اومدین ... قدم سر چَشم ....
    من پیاده شدم و سلام کردم ...
    جواب داد : علیک خانم جان بفرما اتاق می خواستین ؟
    گفتم : آره عزیزم اگر زحمت نیست ....

    از همون طرف رود خونه گفت : چه زحمتی ؟ بفرما خوش آمدین ... بفرما ....
    من و مصطفی از روی پل رد شدیم و رفتیم توی خونه ی اون زن ....

    ما رو برد توی حیاط ، سمت راست ایوون قشنگی پر از گل ؛؛ یک اتاق بود ...
    گفت : همینه ظاهر و باطن ... اگر ناهار هم خواسته باشین براتون درست می کنم ....
    پرسیدم : اسمتون چیه ؟
     گفت : صغری ، خانم جان ....
    گفتم : غذای شمالی ؟
    با خجالت گفت : ها دیگه ... ما همینو بلدیم ... باقلا قاتق ... کته ... ماهی ... هر کدوم خواستین ...

    و رو کرد به مصطفی و گفت : آقا شما چی دوست دارین ؟
    مصطفی گفت : برامون کته بذار ، ماهی هم درست کن با چند تا پرس باقلا قاتق ....... خوبه بهاره خانم ؟ ...
    خندیدم و گفتم : از این بهتر نمیشه ..... خوب بریم تو ...
    مصطفی پرسید : همین جا بمونیم تا یک جایی پیدا کنیم ؟
    گفتم : آره دیگه خوبه ... خدا رو شکر ... بریم بچه ها رو بیاریم یک نفسی بکشن ....

    مصطفی گفت : چمدون ها رو بیارم تو ؟ ...

    گفتم : آره پسرم من الان میام کمک ...

    گفت : نه من خودم میارم شما همین جا بشین ....
    مصطفی رفت ...

    صغرا ازم پرسید : مگه این آقا شوهرتون نیست ؟
     گفتم : نه پسرمه ...
    گفت : نه به شما نمیاد تازه گفت بهاره خانم ...

    گفتم : خوب جای پسرمه ... خوب شد ؟ 
     ما اول یک کم خودمون رو مرتب کردیم و مصطفی چمدون ها رو گذاشت و رفت .....

    یکم بعد اومد و گفت : بهاره خانم هوا خیلی خوبه بریم لب دریا صبحانه بخوریم ....

    با استقبالی که بچه ها کردن راه دیگه ای هم نبود ......




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۴
  • ۱۲:۳۳   ۱۳۹۶/۱/۵
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان من یک مادرم


    قسمت چهلم

    بخش چهارم




    وقتی اونجا بچه ها بازی می کردن و روی ماسه ها می دویدن و یلدا رو دیدم که از خوشحالی دنبال بچه ها می کنه و سر به سر مصطفی می ذاره ...
    یک نفس عمیق کشیدم و گفتم عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد ... خدایا شکرت که مصطفی اومد ... کلا راحت شدم و خیالم جمع بود که با کمک اون می تونم یک جای خوب برای خودم گیر بیارم .....
    مصطفی هم خیلی داشت بهش خوش می گذشت با اینکه پسر مومنی بود ولی با ما احساس غریبی نمی کرد و خودشو دیگه عضو خانواده ی ما می دونست ........
    من روی یک سنگ نشستم و صبحانه ای که مصطفی تهیه کرده بود آماده کردم تا بچه ها بیان بخورن ....
    اونا تا نزدیک ظهر بازی کردن .... و من نمی تونستم راضیشون کنم از لب دریا بیان کنار .....
    هوای خیلی دلپذیری بود و منم بدم نمیومد همون جا بشینم و به دریا خیره بشم ........
    ظهر هم ناهار خوشمزه ای که صغری درست کرده بود خوردیم و مصطفی رفت بیرون .....
    منم خوابیدم .... نمی دونم چقدر توی خواب بودم ولی چنان لذت بخش بود که دلم نمی خواست بیدار بشم .
    آخرین باری که اینطور خوابیدم یادم نبود .....

    نگاهی به اطراف انداختم بچه ها نبودن ... هیچ صدایی هم از اونا شنیده نمیشد ... اومدم از اتاق بیرون بازم نبودن ......

    از صغری خانم سراغشون رو گرفتم گفت همه با هم رفتن طرف جنگل ...

    نشستم روی صندلی که توی ایوون بود و به جنگل خیره شدم .....
    صدای زمزمه ی آب و جیرجیرک ها و بارون اون روز فضای دل انگیزی برای من به وجود آورده بود ... و احساس آرامش کردم ... انگار اینجا همون جایی بود که قلب منو آروم می کرد ... و ناخواسته به من آرامشی می داد که برای خودم باور نکردنی بود ...
    عجب دنیای غریبی .... حتی آدم نمی تونه برای یک لحظه ی بعدش با قاطعیت حرف بزنه  ... همین دیشب من آشفته و بی قرار بودم و امروز از اون همه اضطراب خبری نبود بدون اینکه چیزی عوض شده باشه با یک هوای خوب و منظره ای زیبا آدم می تونه به زندگی امیدوار باشه ...
    و با خودم گفتم بهاره خانم تا می تونی نفس بکش که از یک لحظه ی بعد خودت خبر نداری ......
    صدای بچه ها از کنار حیاط از پشت درخت ها اومد ؛؛؛ داشتن با خنده و شادی میومدن ....
    وقتی اونا پیش مصطفی بودن خیالم از هر بابت راحت بود ... چون یلدا بهش اعتماد داشت ....
    وقتی اومدن تو خونه من آثار خوشحالی رو روی صورتشون دیدم و چقدر بیشتر خوشحال شدم ...
    یلدا اومد دست انداخت گردن من و بغلم کرد و گفت : ببخشید بی اجازه رفتیم ... تقصیر من
     بود ... من گفتم بریم ......
    مامان باور کن از اون بالا دریا رو دیدیم خیلی قشنگ بود ...

    گفتم : یلدا جانم قربونت برم اینقدر نگو ببخشید .... خوب کاری کردین ... دخترم ......




     ناهید گلکار

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۵/۱/۱۳۹۶   ۲۲:۲۴
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان