داستان من یک مادرم
قسمت چهل و سوم
بخش اول
وقتی از پیش دکتر اومدم از یک بابت خیالم راحت شده بود که می دونستم یلدا چه حالتی داره و از بابت دیگه غم دنیا به دلم اومده بود که نکنه اونو زود از دست بدم ..... و هیچی برای یک مادر سخت تر از این خبر نیست ..
اعصابم کاملا تحت تاثیر این خبر دردناک قرار گرفته بود ...
نمی خواستم برم خونه و می دونستم که یلدا زود متوجه ی ناراحتی من میشه ....
از طرفی هم دلم می خواست هر چه زودتر به حامد بگم دکتر در مورد یلدا چی گفته ...
آرزوی من این بود که بتونم نظرش رو نسبت به یلدا عوض کنم ...
می خواستم سرمو بذارم روی شونه هاشو گریه کنم و بگم تو رو خدا دیگه با این بچه درست رفتار کن ، چون ممکنه اونو زود از دست بدیم ....
من حامد رو تنها کسی می شناختم که می تونست کمی منو آروم کنه ...
این بود که رفتم به طرف مطب حامد تا اونو ببینم ...
جلوی مطب پارک کردم و از پله ها رفتم بالا خیلی سال بود که من نرسیده بودم برم اونجا ...
در باز بود ... وارد شدم کسی توی اتاق انتظار نبود ....
انگار مریض نداشت ...
رفتم پشت در اتاق حامد که در بزنم گوش دادم ببینم مریض توی اتاق هست یا نه ؟
صدای خنده و شوخی به گوشم خورد .. .
دقت کردم ...
یک زن گفت نکن حامد ... تو رو خدا نکن .....
بعد صدای حامد که با لحن چندش آوری می گفت توام که چقدر بدت میاد ....
اونم جواب داد معلومه که خوشم میاد ... عاشقتم ....
قلبم فرو ریخت اول فکر کردم برگردم و به روی خودم نیارم ...
ولی اون زمان که تمام اعصاب من تحت فشار عصبی بود نتونستم خودمو کنترل کنم .... در اتاق رو باز کردم ... اون و منیژه کنار هم ...
نه چسبده بهم نشسته بودن و در حالتی شاعرانه شام می خوردن ... می گفتن و می خندیدن ...
دیدم ؛؛ ... دیدم اونچه که نباید ببینم یک لحظه نفسم بند اومد ...
پرسیدم : این سلیته از کی اینجا کار می کنه ؟ ... چند ساله ؟ ...
هر دو دستپاچه بلند شدن ....
رنگ از روی حامد پرید ....
گفتم : متاسفم برات حامد ... خیلی متاسفم ... تو خیلی پست و فرو مایه ای و من خیلی ساده و احمقم که فکر می کردم تو از یلدا فرار می کنی و تمام این مدت به من و یلدا احساس گناه دادی . تف به تو و وجدانی که نداری .....
هر دو ایستاده بودن و می لرزیدن ...
با عجله قبل از اینکه کاری دست خودمو و اونا بدم از پله ها دویدم پایین . حامد دنبالم اومد که بهاره به خدا اشتباه می کنی ما فقط شام می خوردیم ...
داد زدم : مگه تو خونه ات شام نبود بدبخت .....
و با سرعت رفتم به طرف ماشین حامد هنوز دنبالم میومد و توضیح می داد ...
ولی من دیگه چیزی نمی شنیدم ...
سوار ماشین شدم و در حالی که اون جلوی من ایستاده بود زدم بهش و با سرعت دور شدم ...
نمی تونستم گریه کنم چون اون همه بار برای شونه های من خیلی زیاد بود ...
به پارک وی که رسیدم زدم کنار و نگه داشتم دستم می لرزید و کنترل نداشتم ...
شاید اگر کمی اشک می ریختم آروم می شدم ولی نمی شد و تحملش در اون زمان برای من غیرممکن به نظر می رسید.....
داد زدم : چرا من زنم ؟ چرا من زنم ؟ ... چرا ؟ کجای کار من اشتباه بود ؟
یکی به من بگه ... چرا باید تحمل کنم ؟ .... نمی تونم در توانم نیست .... آی مردم یکی به داد من برسه ...
دارم خفه میشم ...
و دیگه گریه ام گرفت ... سرمو گذاشتم روی فرمون و مدت طولانی گریه کردم ... تا دلم خالی شد ....
دوتا دستمال برداشتم و یک نفس عمیق کشیدم ....
و با خودم گفتم بهاره تو تنها نیستی سه تا بچه الان در انتظار تو هستن ... و تو نمی تونی به خودت فکر کنی ...
برو ببینم چیکار می کنی می تونی مثل یک مرد مراقب بچه هات باشی ؟ ....
ناهید گلکار